محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

اولين روزي كه آقا عرشيا رفت مهد كودك

1392/11/8 11:24
نویسنده : مامان مريم
695 بازدید
اشتراک گذاری

اول مي خوام متن نامه اي كه در تاريخ 12/5/89 (يعني نه ماهگيت) نوشتم رو اينجا برات بنويسم: (( الان ساعت 1 ظهره. امروز هم مثل هر روز صبح بيدار شدم و كيف مهدت رو آماده كردم.برات فرني درست كردم و بعد آروم آروم لباسها و پوشكت رو عوض كردم و تو يواش يواش مثل گلي كه شكفته مي شه چشماي ناز و خواب آلودت رو باز كردي و من رو نگاه كردي. وقتي ديدي من كنارتم لبخند زدي، طوري كه پستونك توي دهنت تكون خورد و دوباره جاي پستونك رو تو دهنت سفت كردي و دل من دوباره از عشقت لرزيد و معناي عشق واقعي رو دوباره تجربه كرد.نمي دوني صبحها وقتي بيدار مي شي و هنوز خوابت مي ياد چه قدر ناراحت مي شم. نمي دوني وقتي تو راه مهد تو ماشين در آغوشمي چه احساس آرامشي مي كنم. دوست دارم ديرتر به مهد برسيم كه تو بيشتر پيشم باشي. باور كن هر روز وقتي به مهد مي رسيم و مجبور مي شم كه تو رو از بغلم بكنم و به مربي بدم چه بغضي تو گلوم گير مي كنه. با چشمات ازم مي خواي كه بمونم ولي من مجبورم كه برم. پسرم هميشه گفتم ولي باز هم مي گم كه مامان خيلي دوستت داره.عزيز دلم وقتي مي رسم سازمان اولين كاري كه مي كنم اينه كه اينترنتم رو باز كنم و چهره قشنگت رو از توي مانيتور تماشا كنم.وقتي كه تو اتاق مخصوص شيرخواران بازي مي كني و غذا مي خوري و يا به بچه ها نگاه مي كني دلم برات ضعف مي ره.وقتي خوابت مي ياد و چشمات رو مي مالي ،وقتي مربي تو رو روي پاهاش مي زاره و تكون مي ده كه خوابت ببره و تو بهونه مي گيري و دلت مي خواد كه مامان بياد و بغلت كنه تا راحت بخوابي اشك توي چشمام حلقه مي زنه. خيلي وقتها وقتي از تو مانيتور كامپيوتر مي بينم كه توي تختت خوابيدي يا تو اتاقت تنهايي ، دوست دارم فرياد بزنم و بهت بگم كه پسر گلم تو تنها نيستي. مامان داره از دور نگات مي كنه و مواظبته. كاش كه تو هم من رو مي ديدي كه احساس آرامش كني.ماماني ، اين رو بدون كه هميشه و تا آخر عمرم با خنده هات مي خندم و با گريه هات گريه مي كنم. پس هميشه بخند و خوشحال باش كه مامان هم خوشحال باشه و بخنده.دوستت دارم به اندازه وسعت هفت آسمون خدا.))

مرخصي من 18/2/89 تمام شد و با يك دنيا غم و ناراحتي و نگراني مجبور شدم كه كوچولوي ناز عزيزم رو تو شش ماهگي بگذارم مهدكودك. نام اولين مهد كودكت پارميس بود.شما جز من و بابايي به كسي عادت نداشتي.روز اول كه بردمت مهد وقتي مربي مي خواست شما رو از بغلم بگيره خيلي گريه كردي.با تمام وجود من رو چسبيده بودي و اشك مي ريختي. نمي دوني چه حال بدي داشتم.مثل بيچاره ها شده بودم. دلم داشت پاره پاره مي شد و من هم با تو گريه مي كردم.بابا هم خيلي ناراحت بود. با دستات محكم من رو گرفته بودي و نمي رفتي بغل مربي و وقتي ديدي دستات رو با زور گرفتن كه از من جدات كنن و ديگه راهي نداري با دندونات مقنعه ام رو گرفته بودي!! قلبم داشت از حركت مي ايستاد. واقعا داشتم سكته مي كردم.بالاخره مجبور شدم بزارمت و برم.ولي چه رفتني. مي رفتم ولي دلم پيشت مي موند و فكرم فقط پيش شما بود. ديگه حواسم اصلا به كار نبود. از صبح كه مي رفتم سر كار تا ظهر كه بيام دنبالت اينترنت رو باز مي كردم و مهد كودكت رو كه دوربين داشت آنلاين نگاه مي كردم و عذاب مي كشيدم.براي شما هم خيلي سخت بود.اونجا خيلي سر و صدا بود و شما نه مي تونستي بخوابي نه مي تونستي غذا بخوري. وقتي پي پي مي كردي و مي خواستن بشورنت مي ترسيدي و چنان گريه اي مي كردي كه به نفس نفس مي افتادي. به خاطر همين مربي هاي مهد رو مديون كردم و قسمشون دادم كه هر وقت پي پي كردي به من زنگ بزنن كه خودم بيام بشورمت. تا زنگ مي زدن سريع خودم رو مي رسوندم مهد مي شستمت و زود برمي گشتم و همين ها هم باعث شده بود كه سر كار هم مشكل پيدا كنم ولي هر طوري بود مي يومدم. پسر عزيزم به خاطر روزهايي كه مجبور بودم عليرغم ميل باطنيم شما رو از خودم دور كنم من رو ببخش و اين رو بدون كه اگه مامان هر كاري مي كنه به خاطر شماست و آينده شما. بالاخره بعد از يكسال كه مهد رفتي به خاله مريم كه در مهدت كار مي كرد و خيلي قابل اعتماد بود و يكسالي ايشون رو زير نظر داشتم پيشنهاد دادم كه صبحها تا ساعت 3 بياد خونمون پيش شما كه ديگه مهد نفرستمت. خاله مريم به همراه دختر 5 سالش دنيا هر روز مي يومد پيش شما و به شما مثل بچه خودش محبت مي كرد و خيلي دوست داشت و البته داره. شما هم تو مهد از همه بيشتر به خاله مريم وابسته بودي و بعد از يك مدت كوتاه به ايشون و دخترش دنيا عادت كردي و خيلي دوستشون داشتي. مي گفتي دنيا آبجيمه.خاله مريم تقريبا يك سال و نيم مي يومد پيش شماتا اينكه 3 ساله شدي. اونوقت دوباره فرستادمت مهد دريا كه هم اجتماعي بشي و هم آموزش ببيني. دوباره روز از نو روزي از نو. با اين تفاوت كه ايندفعه ديگه بزرگ شده بودي و كاملا مي فهميدي و وقتي مي بردمت انقدر گريه مي كردي و يك چيزاي سوزناكي مي گفتي كه اشك من رو هم در مي آوردي. به پيشنهاد روانشناس يك ماه باهات اومدم مهد تا بالاخره عادت كردي. و حالا كه از اون روزها تقريبا يك سال مي گذاره ديگه براي خودت مردي شدي و صبحها با مامان و بابا بيدار مي شي و با علاقه مي ري مهد و كلي چيزا هم ياد گرفتي و يك عالمه دوست پيدا كردي. البته هر روز صبح سر اينكه كدوم CD رو ببري مهد و سر چيزاي كوچولوي ديگه مثلا كدوم كفش يا كدوم جوراب رو بپوشي پروژه اي داريم كه نگو !!! حالا چند ماهيه كه مي ري مهد باغچه ساحلي و اونجا رو خيلي دوست داري.لازم مي دونم از هميجا از مربي هاي خوبي كه تا الان برات زحمت كشيدن تشكر كنم و براشون آرزوي موفقيت دارم. خاله مريم (مامان دنيا) – خاله مريم (تيچر مهد باغچه ساحلي)- خانم راستجو (مدير مهد دريا)- خاله سميرا(تيچر مهد دريا) – خانم كعبي(تيچر مهد دريا) عرشيا دوستتون داره.

روز اولي كه رفتي مهد (تخت مهد پارميس)-6 ماهه

مامان براي اون تنهاييت بميره

عرشيا -7 ماه و نيمه

اين هم مهد دريا

مهد دريا

كلاس عرشيا در مهد دريا

 

عكسهاي مهد باغچه ساحلي رو بعدا مي گذارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان توتو
23 دی 92 19:28
سلام اتفاقی وب لاگ شما رو نگاه میکردم که دخترم گفت مامان این عرشیاست تو مهد کودکمونه.... مامان مریم وب لاگ قشنگی درست کردی .... مهد پارمیس اصلا خوب نبود منم سه چهار ماه مجبور شدم دخترمو بزارم اونجا ولی الان از مهد باغچه خیلی راضیم ... اسم دخترم الینا است عرشیا حتما میشناسه ..به ما هم سر بزن. موفق باشی
مامان مريم
پاسخ
سلام مامان توتو. خيلي از آشنايتون خوشحالم.خيلي جالب بود.الهي قربون اين بچه ها بشم كه ديگه بزرگ شدن و اين همه دوست پيدا كردن.حتما مي يام وبتون رو مي بينم.منم از مهد باغچه راضيم.عرشيا هم اونجا رو دوست داره