محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

پاییز 95

1396/2/21 17:26
نویسنده : مامان مريم
414 بازدید
اشتراک گذاری

فصل دوست داشتنی پاییز شروع شد و خاطره های خوبی به یادگار گذاشت.

یکی از خاطرات بسیار بسیار به یاد ماندنی خاطرات خوب کلاس اول عرشیاست. خاطره ای که برای همه ما شاید از فراموش نشدنی ترین خاطرات باشه.

خاطره باسواد شدن، خاطره معلم کلاس اول ، خاطره هجی کردن شیرین کلمات، خاطره بخش کردنها و صدا کشیدنها و خاطره بوی مدرسه و لوازم التحریر.

عرشیای عزیزم خدا رو شکر که با سواد شدنت رو میبینم. امیدوارم که همه روزهای مدرسه ، برای تو و همه بچه های دیگه ، پر باشه از خاطرات زیبا و فراموش نشدنی.

امیدوارم در کنار یاد گرفتن الفبای فارسی ، الفبای درست زندگی کردن، پاکی ، صداقت و جوانمردی رو هم یاد بگیری.

و بدون که من و بابا برای اینکه تو خوشحال باشی و راحت زندگی کنی و خاطره های خوبی داشته باشی ، هر کاری که از دستمون بر بیاد انجام میدیم.

پسر عزیز تر از جانم،مثل همیشه دوستت دارم و به خدای مهربون میسپرمت.

شروع مدرسه و جشن کلاس اولی ها( جشن شکوفه ها)

اولین دیدار بچه ها با معلمهای مهربونشون

یکی از بزرگترین شانسهای زنگی عرشیا این بود که خانم علایی عزیز معلمش بود. خانم علایی 30 سال سابقه تدریس در کلاس اول رو دارن و در کارشون بسیار استاد هستند.البته من تقریبا از یکی دو سال قبل بین تمام مدارس تحقیق کرده بودم و تقریبا از یک سال قبل کلی تلاش کردم که عرشیا تو کلاس ایشون باشه و خدا رو به خاطر این انتخاب شکر میکنم.

بازدید از کلاس

در مدرسه بازیهای گروهی و شادی رو برای بچه ها تدارک دیده بودن و همین باعث شد که بچه ها خیلی از مدرسه و جو اونجا خوششون بیاد.

روز اول مدرسه


خدا به همراهت پسر کلاس اولی من

عرشیا به همراه سینا جون ،پسر عمو محمد

دانیال رفته بود مسافرت و خرگوشش رو داده بود که عرشیا براش نگه داره.عرشیا خیلی خرگوش رو دوست داشت.

و انقدر برای دوستاش از خرگوش تعریف کرده بود که یکروز که همه خانوادگی رفته بودیم دریا و بچه ها کلی آب بازی کرده بودن ، بچه ها اصرار کردن که بیان خونه ما. و چون از دریا اومده بودن و ماسه ای بودن اول نوبتی خونه ما رفتن حموم و لباسای عرشی رو تن کردن و بعد کلی با خرگوش بازی کردن. جای دانیال خالی.

و این هم بازی مسالمت آمیز و نوبتی با ایکس باکس

یکروز با عرشی رفتم میوه فروشی. وقتی برگشتم عرشی گفت مامان من که بزرگ شدم میخوام میوه فروش بشم.با تعجب علتش رو پرسیدم.گفت برای اینکه تو این مدتی که اونجا بودیم آقای فروشنده کلی پول درآورد. خندیدم و گفتم که شغلهای خوب و پر درآمد دیگه ای هم وجود داره.گفت من دکتر دوست ندارم .خوشم نمیاد هی مریضی و دارو و آمپول. گفتم خوب مثلا مهندس . گفت مهندس چی. گفتم مثلا نقشه کش و در مورد کار مهندس نقشه کش براش توضیح دادم. وقتی شنید خیلی عادی گفت خوب اینکه کاری نداره . من همین الان هم میتونم مهندس نقشه کشی باشم. هر چی توضیح دادم اصرار کرد که میتونه و به محض اینکه خونه رسیدیم رفت تو اتاقش و این رو کشید و آورد و گفت دیدی بلدم.

گفت این نقشه یه هتله.و ستاره های بالاش هم یعنی این هتل خیلی ستاره داره .و اون در پایین هم آسانسوره که شماره طبقات هم انگلیسی روش نوشته شده. تو دلم کلی خندیدم . ولی بهش گفتم که این نقاشی نشون میده که تو اگه تلاش کنی و درست رو خوب بخونی میتونی مهندس خیلی بزرگی بشی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)