محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

تابستان و پاییز و زمستان 1394

1395/2/23 14:13
نویسنده : مامان مريم
2,726 بازدید
اشتراک گذاری

تابستان امسال عرشیای گلم رو باید برای پیش دبستانی ثبت نام میکردیم و بالاخره مدرسه الغدیر رو انتخاب کردیم.البته کلاسهای پیش دبستانی در مدرسه دخترانه تشکیل میشد.

پسر قشنگم ورودت رو به مدرسه تبریک میگم و برات یه دنیا آرزوی خوب دارم.

تو این کلاس پسرم آزمون ورودی داد و با موفقیت قبول شد.

این هم دستشویی بامزه مدرسه

مرد عنکبوتی خطرناک!

تابستان جشنواره کیش هم شروع شد.اینجا عموهای فتیله و عمو شکلات اومده بودن کیش.گفتن کی میاد بالا مسابقه بده.عرشیا و بردیا یکدفعه دویدن بالا و با اعتماد به نفس تو مسابقه شرکت کردن.ولی چون کوچک تر از بقیه بودن سوختن و اومدن پایین چشمک

همیشه شبهای قدر وقتی عرشیا خواب بود بالای سرش میرفتم و قرآن رو روی سرش میگرفتم و اعمال رو به نیابت از عرشیا به جا می آوردم.امسال گل پسرم بیدار بود و وقتی براش راجع به شب قدر توضیح دادم خودش با برنامه تلویزیون قرآن رو سرش گرفت و بعد هم ذکرها رو تکرار کرد.

قول باشه عزیز دلم.امیدوارم که سایه قرآن همیشه رو سرت باشه و همیشه با قرآن انس داشته باشی.

مسافرت به تهران . کندر

عرشیا و عمو فرشاد

وقتی از کندر بر میگشتیم ، عمو فرشاد و سینا رو هم آوردیم خونه مامان شمسی اینا که فرداش همگی با هم بریم پارک ارم.رفتیم و خیلی خوش گذشت.

فردای اون روز هم رفتیم پارک ژوراسیک و دیدین اون همه دایناسور بزرگ برای عرشیا هیجان انگیز بود.

بالاخره برگشتیم کیش. تولد ریحانه جان عرشیا و دانیال

پسرم تو تابستون امسال برای اولین بار یاد گرفت که خودش تخمه دون کنه و بخوره.قربون اون تخمه خوردنت برم من الهی.

نقاشی زیبای عرشیا جان

به خاطر تنبلی چشم یک مدته که مجبوریم چشم عرشیا رو ببندیم. غمگین عشقم در حال بازی.

قربون پسر مهربونم.این کیک رو تو مهد کودک خود بچه ها با کمک مربیها درست کرده بودن .عرشیا نصفش رو خورده و نصفش رو گذاشته بود تو کیفش آورده بود برای ما.

مهد کودک گفت بود با چند تا چوب بستنی یک کاردستی درست کنید. بابا سیروس هم برای عرشیا بن تن درست کرد و عرشیا کلی از باباش ایراد گرفت و دوباره نشست خودش یکی دیگه درست کرد.

این تخت رو مهد براشون خریده بود که اگر خوابشون میاد اونجا بخوابن.عرشیا انقدر خوشش اومده بود که با اصرار من رو برد تا تخت رو ببینم.من هم بهش قول دادم که براش یکی از اونا بگیرم.

عرشیا و بردیا مدتی بود که اصرار می کردن با هم بیرون برن.یک روز جمعه اجازه بردیا رو از مامانش گرفتیم و این دو تا گل پسر رو رستوران و بولینگ بردیم.

اینجا عرشیا داره زیر زیرکی بازی بردیا رو دید میزنه.

مدتی بود که عرشیا یکی از این کیف چمدونیها میخواست و چون خیلی کیف داشت من نمیگذاشتم که باباش براش بخره.بالاخره یک شب من رو راضی کرد و باباش براش این کیف رو خرید. انقدر ذوق کرده بود که شب با کیفش خوابید.تا چند روز هر جا میرفت کیفش رو می برد.اینجا اومده بودن سر کار دنبال من که گفت مامان با کیفم چند تا عکس از من بنداز.

تابستون امسال یک اتفاق خوب دیگه هم افتاد و اون هم عقد دایی محمد علی بود. وقتی مرداد ماه برای جشن به تهران رفتیم دایی چون خیلی کار داشت نتونست مثل همیشه با عرشیا بازی کنه.خاله معصومه هم که یک نی نی خوشگل تو دلش بود و نتونت مثل همیشه با عرشیا بازی کنه. به خاطر همین هم عرشیا ناراحت بود و حسابی با همه لجبازی می کرد.قه قهه

اینجا هر کی میخواست عکس بندازه عرشیا میپرید جلوش و نمیگذاشت عکس بنداره.خنده

اینجا داشتیم میومدیم خونه و عرشیا گیر داده بود که حتما باید دایی هم با ما بیاد. آخر سر هم با زور بردیمش و کلی گریه و زاری کرد.اینجا هم از پاهای محمد گرفته و داره میکشتش که با ما بیاد.خنده

رفتیم ویلای عمو نادر.عرشیا در حال باغبانی

در راه برگشت هم آقا پسر رو بردیم پارک ارم

برگشتیم کیش. 10 شهریور تولد بابا سیروس بود . به خاطر یک اتفاقی مدتی ذهن من و سیروس بسیار آشفته بود و اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم .به خاطر همین نتونستم تولدش رو مثل هر سال بگیرم.سیروس عزیزم تولدت مبارک. ولی خدا رو شکر بعد از مدت کوتاهی به کمک خدا اون مشکل حل شد.

اولین باری که عرشیا مثل آدم بزرگا از دوستش ( بردیا) سوغاتی گرفته.

اینجا رفتم دیدم عرشیا کلی از اسباب بازیهای دخترونه و بی خطرش رو برای نی نی خاله معصومه که هنوز دنیا نیومده جمع کرده. قربون مهربونیش برم من.البته بگذریم که کل اتاق رو به هم ریخته بود.

بدون شرح

دایی محمد حسین اومده بود کیش.تو کیفش عکس دبستان من بود.

عرشیا از بچگی بسیار به فوتبال علاقه داشت و دیگه این روزها علاقش خیلی خیلی بیشتر شده و همیشه در حال فوتبال بازیه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جشن شروع پیش دبستانی

           در حال رد شدن از قرآن

هدیه ما برای ورود عرشیا به پیش دبستانی سرویس تخت و کمد ماشین آبی که دوست داشت.

و این هم عرشیا و دانیال در حال شکلک درآوردن

روز اول پیش دبستانی

بعد از چند روز که عرشیا میرفت پیش دبستانی با ناراحتی به من گفت که من اصلا با دوستای مهد و مربیام خداحافظی نکردم.خیلی دلم سوخت.یکروز چند ساعتی مرخصی گرفتم و به همراه عرشیا برای خداحافظی به مهد رفتیم.         عرشیا برای دوستاش خوراکی خریده که وقتی میره برای خداحافظی بینشون پخش کنه.

عرشیا و همکلاسیهای مهد و مربیهاش به همراه مامان مریم

 

 

 

 

 

 

 

و حالا خداحافظی زیبای بچه ها با عرشیا (همه فریاد میزدن : عرشیا جان موفق باشی)

از زمانی که عرشیا پیش دبستانی رفته بود یه مشکلی که خیلی آزارم میداد این بود که عرشیا ساعت 1 تعطیل میشد و من 4 . از ساعت 1 تا 3 بچه بلاتکلیف میموند .یا من میاوردمش سر کار یا سیروس.ولی اینطوری هم عرشیا که خیلی خسته و گشنه بود اذیت میشد و هم من و بابا سیروس اذیت میشدیم. به خاطر همین دوباره برای چندمین بار انقدر بهم فشار اومد که تصمیم گرفتم کارم رو ترک کنم.بابا سیروس خیلی مخالف بود و میگفت هم کارت حیفه و هم تو غربت اگه سر کار نری احساس بیهودگی میکنی و حوصلت سر میره و اونوقت افسرده میشی.راست میگفت.همه اینها رو قبول داشتم.ولی وقتی عرشیا رو بلاتکلیف و آشفته میدیدم انگار تو دلم خنجر فرو می کردن.بالاخره عزمم رو جزم کردم و با تمام علاقه ای که به کارم داشتم درخواست تسویه حساب دادم. تا یه مراحلی هم کارها رو انجام دادم.ولی معاون و مدیرم خیلی بهم لطف کردن و شرایط جدیدی رو بهم پیشنهاد کردن.بعد از اون تقریبا تا ساعت 1.5 یا 2 سر کار میمونم و بعد میرم خونه و نهار رو با عرشیا می خوریم.البته در قبال ساعتهایی که زودتر میرم خونه از حقوق و بیمه کم میشه ولی واقعا ارزشش رو داره و من واقعا از ته دلم خوشحالم که عرشیا دیگه بعد از اومدن از مدرسه بلاتکلیف نمیمونه.خدا رو شکر میکنم.

اینجا زمانیه که مجبور بودم عرشی رو بیارم سر کار. تو نمازخونه نماز میخوندم که دیدم خوابش برده.غمگینخطاگریه

دنیا همراه عرشیا

و این هم یکروز دیگه با دنیا. وقتی بابا سیروس رفته نمازخونه رستوران نماز بخونه عرشیا  و دنیا هم رفتن دارن باهاش نماز میخونن.

محرم 94

همچنان در انتظار دیدن نی نی ناز خاله معصومه جون.

این روزها عرشیا برای دختر خالش اسباب بازی و لباس میخره و عکسش رو با تلگرام میفرسته برای خاله معصومه

بابا سيروس و عرشيا زحمت كشيدن و 29 مهر امسال برام تولد گرفتن.دستتون درد نکنه.مامان مریم همیشه دوستتون داره.

عرشیا با باباش رفته بود طلا فروشی و گفته بود خودم باید برای مامان یه چیزی انتخاب کنم و این گردن بند قشنگ رو برام خریده بود.البته به همراه یک عطر کوچک. قربونش برم من.

زحمت این انگشتر رو هم بابا سیروس کشیده بود.بابا سیروس ازت ممنونم که به فکر من بودی.

خانم ذوالفقاری که صاحبخونه دوران دانشجوییم در دامغان بود به همراه خانوده محترمشون اومدن کیش و من با دیدنشون انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت.با دیدنشون خاطرات خوب دانشجوییم تداعی شد و حال و هوای من رو عوض کرد.

کیش افتخار حضور آقای محمد رضا سرشار (رضا رهگذر) یعنی آقایی که ظهر جمعه ها از رادیو برامون قصه میگفت رو داشت و کلاس یکروزه قصه گویی برای بچه ها رو داشتن.من هم با علاقه زیاد تو کلاسشون شرکت کرده و مطالب خوبی یاد گرفتم و سعی میکنم تو قصه گفتن هام به عرشیا رعایت کنم.

این کارت رو وقتی کلاس اول دبستان بودم به همراه هدیه سر صف به من دادن و این دفعه که خونه مامان اینا بودم ازش عکس گرفتم که برای یادگاری بمونه.

غرفه سازمان در نمایشگاه. بیشتر از ما بچه هامون حضور فعال داشتنخندونک

دوباره یک اتفاق بد.در راه نمایشگاه تصادف بدی کردم که هم ماشین خودمون داغون شد و هم دو ماشین دیگه آسیب دیدن و تازه بیمه بدنه هم تمام شده بود.خدا رو شکر که اون شب عرشیا باهام نبود و خدا رو شکر که آسیب جانی نداشت.

در تاریخ 20 آبان 94 طوفان وحشتناکی در کیش اومد و باعث خسارات بسیار زیادی شد.

عرشیا و بابا سیروس یک پرنده رو که از درخت افتاده بود و زخمی شده بود آوردن و انقدر ازش مراقبت کردن که خوب شد.بعد هم آزادش کردند. عرشیا عاشق پرنده شده بود.

تو پیش دبستانی گفته بودن که باید بچه ها یه موضوع انتخاب کنن و بعد یک کتاب طراحی کنن و بنویسن. این هم موضوع و کتاب عرشیا.

و کاردستی عرشیا با موضوع میوه های پاییزی

دایی محمد حسین اومد پیش ما دو با هم پاراسل سوار شدیم.عرشیا با اینکه دفعه دومش بود و دفعه اول اصلا نترسیده بود، اینبار کلی ترسید و گریه کرد.بمیرم الهی برای بچم.

تولد دانیال جان با تم آتشنشانها

تولد 6 سالگی عرشیای گلم

امسال تولد عرشیا جونم تو محرم بود و به خاطر همین تو روز تولد خودش نمیتونستیم براش جشن بگیرم.به خاطر همین جشن تولدش رو قبل از تاریخ تولد واقعیش گرفتیم و دوستای عرشیا و خودم رو دعوت کردم.شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت. تم تولد امسال عرشیا دنیای اسباب بازیها بود.

کمک در تزیین خانه

شادی زیبای بچه ها

به ترتیب از راست : نادیا- ریحانه-فاطمه یاسمین-مهدی و خواهرش -عرشیا-دانیال-آرتین-سپنتا-دنیا-بهنام-ویهان

ویونا-کیمیا- زهرا

هدیه های تولد گل پسر

هدیه ما به عرشیا تبلت و یک جفت دروازه فوتبال و عروسکهای شخصیت های داستان اسباب بازیها.البته هدیه اش رو بعد از تولدش براش خریدیم.اینجا تبلت رو خریدیم و عرشیا همونجا تو مغازه مشغول بازی شده. (در ضمن به خاطر ماه رمضون پسرم مشکی پوشیده)

گیفت تولد (هدیه ای که عرشیا تو تولد به دوستاش داد.)

تو روز تولد عرشی یعنی 94/8/11 دوباره براش کیک پختم و یه تولد کوچیک براش گرفتم. اول کیک رو اینطوری تزیین کردم.بعد دیدم بچه گونه نیستغمگین

بعد اینطوری تزیین کردم.ولی وقتی عرشیا دید گفت مامان میشه من کیکم رو خودم تزیین کنم و من هم اجازه دادم.آرام

و حالا این تزیین گل پسربغلهر چی اسباب بازی داشته گذاشته رو کیک قه قهه

و این هم کیک زبرا یا دو رنگ هنر نمایی مامان مریمخجالت

و حالا هدیه روز تولد

وقتی تهران رفتیم مامان اینا زحمت کشیدن و یک تولد هم اونجابراش گرفتن. البته چون روز دانش آموز هم بود با یه تیر دو نشون زدیم .کیکش رو هم خودش انتخاب کرد. البته عرشیا جو گیر شده بود و میگفت من عکس نمیندازم و این عکسها رو با زور گرفته.

شرکت عرشیا و دوستاش در نقاشی عظیم خیابانی 94/10/3

جشن تولد همسر خاله شیده که با تم سیبیل گرفته بود و خیلی جالب بود.

هر کاری کردیم عرشیا با ما عکس ننداخت و مشغول بازی با دوستاش بود.

اینم عرشیای شیطون مامان و دوستاش در حال بازی با پرنده ها

عمو احمد همسر عمه فاطمه هم مهمان ما بود و عرشیا خیلی باهاشون دوست شده بود.

یکروز وقتی میخواستم از سر کار بیام خونه انقدر آسمون زیبا شده بود که من تا خونه پیاده اومدم و کلی عکس انداختم.

این هم عرشیا جون مامان که عاشق فوتباله و همه جا توپش رو با خودش میبره. تازگیا کلاس موسیقی هم میره و به موسیقی هم علاقه مند شده.

یک ظهر جمعه زمستانی که هوا بسیار بهاری بود و ما و خاله سمیه اینا برای نهار رفتیم کنار دریا.عرشیا و نادیا

عرشیا جونم همیشه وقتی عکسای بچگیم رو نگاه می کنم دیدن جزییات عکس همیشه من رو یاد بسیاری از خاطرات کوچک و بزرگ میاره.این ظرف که میبینی ظرف دستمال مرطوب سیسمونیته و از زمانی که مهد میرفتی تا الان که پیش دبستانی هستی با وجود اینکه ظرف غذاهای زیادی برات گرفتیم ولی باز همیشه خوراکیهات رو تو این ظرف میگذاشتم تو کیفت. شاید چون اندازش مناسب بود.چند روز پیش دیدم شکسته.خندم گرفت که چقدر از این ظرف استفاده کردیم.خواستم بندازم دور.با خودم گفتم حتما تو از این ظرف خیلی خاطره داری به خاطر همین عکسش رو گذاشتم تو وبلاگت.

بمیرم الهی برات.بدن شما به نیش پشه خیلی حساسه. وقتی پشه نیشت میزنه بدنت حساسیت از خودش نشون میده و چشمات باد میکنه.ولی بردمت دکتر .اینجور وقتها باید سیتریزین بخوری و محلول کیبور رو از داروخونه بگیری و روی جای گزیدگی بزنی. نوشتم که شاید اگر یک روزی من نبودم به دردت بخوره.

تو مدرسه بهت گفته بودن خانوادت رو بکش و تو این رو کشیدی. قربونت برم که دستای قشنگت تو دستمه.

کیانا جونم دختر خاله ندا که به همراه بابا بزرگ مهربونشون تو برنامه تلویزیونی دعوت شده بودن و من از دیدنش که انقدر خانوم و بزرگ شده ماشااله کلی ذوق کردم.

یکروز بسیار شاد . عرشیا و دانیال و دنیا هم توی این بازیها شرکت کردن و حسابی خوش گذروندن.

عرشیا جونم رو برده بودم برای معاینه چشماش و گفته بودم اگه همکاری کنه خانم دکتر جایزه میده !!! اینهم جایزش و خوشحالی پسرم.

قربون محمد حسین عزیزم داداش گلم برم که مثل پسرم دوسش دارم.این عکس محمد حسین رو تو عکسای قدیمیم پیدا کردم.شباهت بسیار زیادی بین عرشیا و محمد حسین هست.

و حالا چند تا عکس که از سایت پیش دبستانیت گرفتم برات میزارم.

اینجا به کارگاه کیک پزی رفته بودید و برات خیلی جالب بود.دیگه تا چند وقت هی تو خیابون دست من و میگرفتی میبردی سمت شیرینی فروشی و میگفتی از اون کیکا که تو کارگاه درست کردیم بخر.ما میخریدیم و جالب اینجاست که شما فقط دوست داشتی بخری و خودت اصلا نمی خوردی.

در پیش دبستانی شما تولدها رو فصلی می گرفتن و این تولد فصل پاییزیهاست و شما و دانیال هم جزو آنها هستید

آموزش مسواک زدن

نقاشی با آب و روی آسفالت

درست کردن درخت پاییزی

شما رو برده بودن اداره پست و هم با پست آشنا شده بودید و هم اینکه یک نامه برای پدر و مادرتون نوشته بودید و به آدرس خونه هامون پست کرده بودید.کار خیلی خوبی بود.ولی نمیدونم چرا متاسفانه دست ما نرسید.

شب یلدای سال 1394

نقاشی دسته جمعی پیش دبستانی ها با موضوع یلدا.قسمت پایین سمت چپ آدم برفیه رو گل پسرم کشیده.

جشن یلدای پیش دبستان

کاردستی مامان و عرشیا به مناسبت یلدا آدم برفی پنبه ای. این تاجها رو هم روز قبل از یلدا برای دوستای عرشیا درست کردیم و بهشون دادیم که شب یلدا سرشون بزارن.

و این هم تاجی که عرشیای گلم بدون کمک مامان درست کرده. قربونش برم من.

و این هم یلدای سه نفره امسال ما.

پارسال خاله معصومه اینا شب یلدا پیش ما بودن.  طبق عادت هرساله ما شب یلدا فال حافظ میگیریم و پشت هر کارتی که در بیاد تاریخ اون روز و اینکه برای چه کسی این کارت اومده رو مینویسیم. پارسال شعر قشنگی برای خاله معصومه اومد و که درسال 87 برای من اومده بود و درست همون موقع من باردار شده بودم. سال 88 هم دوباره همین کارت برای من اومده بود. سال 91 هم برای عرشیا اومده بود.بابا سیروس پشت کارت این رو برای معصومه نوشت : ((به امید یلدا شب آینده به همراه میوه دل)) و جالب اینجاست که امسال شب یلدا خاله معصومه بعد از نه سال بارداره. قربون اون بار کوچولوش برم من.

تولد پرنیان عزیزم.

پرنیان قشنگ خاله ظهر روز نهم بهمن 1394 چشمای قشنگش رو به روی دنیا باز کرد. اون روز هم یکی از روزهای زیبا و به یاد موندنی زندگی منه. پرنیان عزیزم وقتی تو متولد شدی احساس کردم خدا یکبار دیگه به خودم یک کودک هدیه کرده و انقدر خوشحالم و دوستت دارم که اندازه ای براش متصور نیست. بهترین ها رو برات آرزو میکنم فرشته زیبای بانمکم.

یک هفته ای بود که ساکم رو بسته بودم و منتظر اون تلفن زیبایی بودم که خبر دنیا اومدن پرنینم رو بهم بده.بالاخره جمعه 94/11/9  ساعت 9 صبح با صدای تلفن از خواب پریدم. دایی محمد علی گفت که چند ساعتیه که خاله معصومه رو بیمارستان بردن. انقدر هول شده بودم که فقط دور خودم میچرخیدم و دعا میخوندم. بابا سیروس کمکم کرد که بلیط بگیرم و آماده بشم.عرشیا که بیدار شد خیلی خیلی خوشحال شد.اولین بلیط برای ساعت 12/5 ظهر بود. عمو حسین تو اتاق پیش خاله معصومه بود.هر وقت زنگ میزدم و صدای جیغ های خاله رو میشندم حالم دگرگون میشد و گریم میگرفت. قرار شد سیروس یک هفته دیگه بیاد.ساعت 1 هواپیما حرکت کرد و من دیگه نمیتونستم زنگ بزنم. تو هواپیما هر لحظه به یاد معصومه و بچه بودم و دعا میکردم که هر دو سلامت باشن.همین هواپیما نشست زنگ زدم بابا بزرگ.بابا بزرگ گفت خاله معصومه یه دختر ناز نازی به دنیا آورده و حال خودش هم خوبه.خدا رو از ته دلم شکر کردم که معجزه وار این هدیه رو اول به پدر و مادرش و بعد به همه ما داد.دایی محمد علی و زندایی سحر اومده بودن فرودگاه دنبالمون.وقتی رسیدم بیمارستان تو لابی بیمارستان خواهر عمو حسین رو دیدم که با خوشحالی به طرفم دوید و گفت خاله مریم بیا عکس خواهرزادت رو ببین. وقتی برای اولین بار عکس پرنیان رو دیدم فقط خدا میدونه چه حالی شدم.با گریه دویدم سمت اتاق معصومه که بچه هم اونجا بود.وقتی وارد شدم دیدم یک فرشته کوچولو رو تخت پیش معصومه خوابیده.اون لحظه بود که انقدر احساس خوشحالی و وجد داشتم که نتونستم خودم رو کنترل کنم و حسابی زدم زیر گریه.دستای نازش رو بوسیدم و خدا رو شکر کردم.خاله معصومه رو بوسیدم و به حسین تبریک گفتم. انقدر ذوق زده بودم که یادم رفت با مامان و بابا اینا که تو اتاق بودن روبوسی کنم. چهره حسین و معصومه انقدر خسته بود که کاملا میشد فهمید که چه عذابی کشیدن.ولی عذابی که شیرین تر از هر شیرینیه.

پرنیان عزیزم.مامانت برای به دنیا آوردن تو خیلی عذاب کشید.می تونست راحت ترین راه رو انتخاب کنه. ولی به خاطر تو خیلی سختی و درد کشید تا بتونه تو رو به صورت طبیعی دنیا بیاره. عشق کوچولوی خاله مامان و بابا خیلی برات زحمت کشیدن.امیدوارم که قدر زحماتشون رو بدونی.

عرشیا رو تو اتاق راه ندادن و بچم نتونست دختر خالش رو ببینه. اون شب اولین شبی بود که از عرشیا دور بودم و با عرشیا نمیخوابیدم.چون من قرار بود پیش معصومه بمونم و عرشیا با مامان رفت خونشون.اول بهونه گرفت و گفت تو هم بیا.گفتم پسرم خاله معصومه مریضه . نی نی هم خیلی کوچولو.من باید امشب پیششون بمونم.قبول کرد و رفت.تا صبح من و معصومه و پرنیان بیدار بودیم.هزار ماشااله فقط شیر میخورد و نمیگذاشت مامانش بخوابه. قربون شکموی خودم برم من. فردا هم مرخص شدن و همگی با ه رفتیم خونه معصومه.انشااله خدا به همه کسانی که بچه ندارن طعم شیرین پدر و مادر شدن رو بچشونه.

اینجا مرخص شدن و عمو حسین و خاله معصومه با هدیه کوچولوشون دارن میرن سمت ماشین.به امید خدا.

اینجا رفتیم دنبال عرشی و برای اولین بار اینجا پرنیان رو بهش نشون دادم.

اینجا برای اولین بار با ترس داره بهش دست میزنه.

هدیه هایی که خاله معصومه از طرف پرنیان به عرشیا داد.

موش موشک خاله

مامان معصومه و بابا حسین به همراه موش موشک ناز خاله

اون وسط وسطا یه وقتی هم گذاشتم و گل پس رو بردم سرزمین عجایب

جشن حموم زایمان خاله معصومه و پرنیان جونم.همه چی بسیار قشنگ و عالی شده بود.اینم عروسک خاله.

اینم هدیه های ما به پرنیان جونم.

این هم هدیه ای که برای سیسمونیش گرفته بودیم.

و این هم پشت صحنه.من وسط اتاق پرنیان جونم خوابم برده بود.

پرنیان عزیزم خیلی دوستت دارم . از اینکه ازت دورم ناراحتم.دوست داشتم شاهد همه لحظه های قشنگ بزرگ و خانم شدنت باشم. ولی از همین راه دور میبوسمت و امیدوارم که همیشه زندگیت آرام و پر از اتفاقات زیبا و قشنگ باشه و همیشه ذهنت به سبکی پر بر فراز زیباییها حرکت کنه.

خیراتی که همیشه آخر سال درست کنم.روح همه رفتگان شاد.

قربون این همیار کوچولوی پلیسم برم من.تازگیا میگه بزرگ شدم میخوام پلیس بشم.

یکی از کارهای زیبایی که مدرسه عرشیا انجام داد این بود که نزدیک سال نو بازارچه خیریه ای با کمک بچه ها به پا کرد.به این صورت که هر کودکی به همراه والدینش هر چیز که برای فروش داشت آورد و خود والدین و بچه ها از هم خرید کردن و پول به دست آمده رو به خیریه دادن.این هم میز ما که برای فروش کیک و بادکنک برده بودیم.

امسال هم به امید خدا به خوبی و خوشی گذشت و خدا رو شکر سال خوبی بود و اتفاقات خوبی افتاد. پرنیان قشنگم دنیا اومد.محمد علی عقد کرد. گل پسر منم به خوبی و خوشی پیش دبستانیش رو سپری میکنه.امیدوارم سال بعد و همه سالهای بعد هم همه روزاش برای همه پر از سلامتی و اتفاقات خوب باشه.

پروردگار مهربانم همیشه شکرگزارت خواهم ماند.

پسندها (1)

نظرات (0)