محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

براي شروع

سلام ستاره زندگی من .

همیشه وقتی مامان شمسی و بابا بزرگ از خاطرات بچه گی هام تعریف می کنن با خودم فکر می کنم که کاش می شد اون لحظه ها رو می دیدم .امروز که اولین متن این وبلاگ رو می نویسم تو ٤ سال و یک ماه و ٢ روزته (٥ شنبه ١٤/٩/٩٢) تمام این چهار سال پر بوده از خاطراتی که بیشتر تو ذهن و روح ما حک شده ولی جایی ثبت نشده جز یه چند تایی که بعد از این پست برات می نویسم.حالا دیگه تصمیم گرفتم هر طوری شده قسمتی از خاطرات حال و گذشته رو اینجا برات بنویسم که وقتی بزرگتر شدی از خوندنشون لذت ببری . امیدوارم که خوندن خاطرات گذشته برات پر از پند و درس باشه و امیدوارم که هر روزت بهتر  از روز قبل  باشه و این وبلاگ پر باشه از خاطرات خوب و زیبا.دوستت دارم

 نماد محبت

نيما يوشيج در جشن يك سالگي فرزندش نوشت: پسرم يك بهار تابستان پاييز و زمستان را ديدي . از اين پس همه چيز اين جهان تكراريست جز مهرباني ...

عرشياي مهربانم پس تا مي تواني مهربان باش و عشق بورز .

 

totalgifs.com barrinhas gif gif barra86.gif

پاییز 95

فصل دوست داشتنی پاییز شروع شد و خاطره های خوبی به یادگار گذاشت. یکی از خاطرات بسیار بسیار به یاد ماندنی خاطرات خوب کلاس اول عرشیاست. خاطره ای که برای همه ما شاید از فراموش نشدنی ترین خاطرات باشه. خاطره باسواد شدن، خاطره معلم کلاس اول ، خاطره هجی کردن شیرین کلمات، خاطره بخش کردنها و صدا کشیدنها و خاطره بوی مدرسه و لوازم التحریر. عرشیای عزیزم خدا رو شکر که با سواد شدنت رو میبینم. امیدوارم که همه روزهای مدرسه ، برای تو و همه بچه های دیگه ، پر باشه از خاطرات زیبا و فراموش نشدنی. امیدوارم در کنار یاد گرفتن الفبای فارسی ، الفبای درست زندگی کردن، پاکی ، صداقت و جوانمردی رو هم یاد بگیری. و بدون که من و بابا برای اینکه تو خوشحال باشی و...
21 ارديبهشت 1396

سفر به مالزی تابستان 1395

سفر ما به کشور مالزی در تاریخ 28 مرداد 1395 و به مدت 8 روز بود و این سفر به هر سه ما بسیار خوش گذشت و خاطرات بسیار زیبایی برای ما رقم زد. قرار ما بر این بود که چند روز قبل از سفر به تهران و از اونجا به مالزی بریم. ولی متاسفانه چند روز قبل از سفر عرشیا به شدت مریض شد و تب بالایی داشت . تا حدی که با وجود اینکه کل هزینه سفر رو به تور پرداخت کرده بودیم اما با توصیه پزشک ، از رفتن به مسافرت منصرف شدیم. ولی خدا رو شکر شب قبل از سفر تب عرشیا قطع شد و دکتر اجازه سفر ما رو صادر کرد و ما دقیقا روزی که پرواز داشتیم عازم تهران شده و خدا رو شکر بلیطمون به مالزی برای ساعت 10 شب بود و ما هم به موقع به تهران رسیدیم.با اینکه اول سفر با استرس شروع شد ولی د...
31 فروردين 1396

تابستان 1395

بعد از تعطیلات عید فطر که تهران برمی گشتیم زن عمو مژگان و سینا رو با خودمون آوردیم کیش.این چند روزی که با ما بودن بسیار خوش گذشت. فوتبال بازی پسر عموها سینا سوار بر پاراسل مامان و زن عمو مژگان در حال لذت بردن از جت اسکی مامان و پسر شجاعش جشنواره تابستانی کیش قربونش پسرم برم من. از خواب بیدار شده و از تختش بلند شده و اومده دوباره رو پای سینا خوابیده. با زن عمو و سینا به هتل ترنج رفتیم که بسیار بسیار زیبا و رویایی بود. و این هم اتاقهای زیبای هتل ترنج بر روی آب ، با کف شیشه ای عرشیا با خاله مریم و دنیا رفتند جشنواره کیش و اونجا عرشیا رو برده بودن روی سن و ازش س...
15 مهر 1395

بهار 1395

فروردین امسال عروسی محمد علی بود و عید امسال شور و حال دیگه ای داشت.همه در حال آماده کردن مقدمات عروسی بودن. چند روز قبل از سال تحویل رفتیم تهران. اینجا هم آقا عرشیا داره سفره هفت سین میچینه. آخه امسال بهش اجازه دادیم که با سلیقه خودش سفره رو درست کنه . و این هم یکی دیگه از دندونای گل پسر که افتاده. عرشیا برای عیدی یک خرگوش زیبای پولیشی برای پرنیان خریده بود و خودش تو کیش کادو کرده بود و به همراه یک کارت هدیه به دختر خالش داد. و این اولین هدیه پسر خاله به دختر خاله بود.قربون هر دوشون. چند روز که از عید گذشت رفتیم نهاوند. سیروس ماشینش رو از کیش آورده بود تهران.البته چون من دیگه چشمم از تصادف خیلی ترسیده باهاش ن...
27 خرداد 1395

تابستان و پاییز و زمستان 1394

تابستان امسال عرشیای گلم رو باید برای پیش دبستانی ثبت نام میکردیم و بالاخره مدرسه الغدیر رو انتخاب کردیم.البته کلاسهای پیش دبستانی در مدرسه دخترانه تشکیل میشد. پسر قشنگم ورودت رو به مدرسه تبریک میگم و برات یه دنیا آرزوی خوب دارم. تو این کلاس پسرم آزمون ورودی داد و با موفقیت قبول شد. این هم دستشویی بامزه مدرسه مرد عنکبوتی خطرناک! تابستان جشنواره کیش هم شروع شد.اینجا عموهای فتیله و عمو شکلات اومده بودن کیش.گفتن کی میاد بالا مسابقه بده.عرشیا و بردیا یکدفعه دویدن بالا و با اعتماد به نفس تو مسابقه شرکت کردن.ولی چون کوچک تر از بقیه بودن سوختن و اومدن پایین همیشه شبهای قدر وقتی عرشیا خواب ...
23 ارديبهشت 1395

آلبوم عکسهای جا مانده

آلبوم عکسهای جا مانده از وبلاگ: بهترین لحظه دنیام تولد عرشیای نازمه فردای تولد مامان شمسی و خاله معصومه پشت در اتاق عمل عرشیا کوچولو بغل دایی محمد حسین.انگار عروسک بغل کرده اینجا سه روز بود دنیا اومده بود.بری آزمایش زردی بردیمش بیمارستان.وقتی ازش خون گرفتن من بی اختیار اشکام ریخت پایین.سیروس برام آب آورد و گفت حالا این اولشه. بچه انقدر پایین و بالا داره که نگو. اولین جای خواب گل پسرم عرشیا هیجان زده که میشد اینطوری دستاش رو می کرد تو دهنش. عرشیا عادت داشت که هر جا دستمال کاغذی می دید تند تند بازش میکرد یا از جعبش در می آورد و همین میدید دارم میرم ا...
26 مهر 1394

سال 1393 زمستان - سال 1394 بهار

پسر دوست داشتني من  همسفر روزهاي قشنگم زمستان هم رسيد سردت شد خبرم كن تا برايت بسوزم.... بهانه هاي دنيا تو را از يادم نخواهد برد در قلبم جاري هستي... زمستانت پربرف ، لبت پر خنده و دلت گرم از عشق و خوشبختي   به علت كمبود وقت وسايل تزييني شب يلدا رو سر كار درست كردم. بعد از ظهر خاله معصومه اينا رفته بودن دريا. براي اينكه عرشيا هم از شب يلدا بيشتر لذت ببره گفتم تا خاله معصومه اينا نيومدن با بابا برو از پارك برگ جمع كن بيار كه ميز يلدا رو بچينيم. او هم  با خوشحالي با بابا سيروس رفت و كلي برگ و گل آورد. بعد هم يك هند...
8 دی 1393

سال 1393- پاييز

 اولين مطلب پاييز رو اختصاص ميدم به تولد سامي جونم  كه  در واقع يكم مهره ولي جشنش در تاريخ 3 مهر 93 بود. الهي قربون اين پسراي گلم برم كه انقدر بزرگ شدن و مرد شدن واسه خودشون.  خاله مهروز دستش درد نكنه براي تولد سامي سنگ تموم گذاشته بود و تولدش رو با تم انگيري بردز گرفته بود. پشت صحنه تولد.هر 4 تاييشون سوار يك ماشين مي شدن ،دخترها از شيطوني هاي اين 4 تا پسر متعجب بودن!   قسمتي از وسايل ترم جديد مهد كودك آقا عرشيا كه فكر ميكنم  هزينه اش از وسايل دانشگاهي ها بيشتر شده! اينجا از حمام اومده و طاقت نداره تا لباسهاش رو بپوشه و بعد بره سراغشون. عشق من اولين بار ...
7 آبان 1393

عرشيا و قصه و كتاب

آقا عرشيا به كتاب و كتابخوني خيلي علاقه داره. از دو سالگي تا حالا كه تقريبا 5 سالشه هر شب و هر ظهر تا قصه نگم خوابش نمي بره.! تازه اگه قصه كوتاه باشه محكومم ميكنه به گفتن دو تاقصه. قصه ها رو يا از كتاب مي خونم و يا از خودم در ميارم كه هر كدوم از اين روشها هم واسه خودش مشكلاتي داره. مثلا اگر بخوام كتاب بخونم كلي بايد وقت صرف كنم تا آقا بالاخره يكي از كتابها رو انتخاب كنه و وقتي هم كه انتخاب كرد حالا بايد كتاب رو ورق بزنه و يكي از داستانهاش رو انتخاب كنه و اگه ببينه عصباني شدم تازه ميگه كه خوب اسم همشون رو برام بخون تا يكي رو انتخاب كنم !!! ( كتابها هم يا براي خودشه و يا از كتابخونه مي گيريم.) اگه بخوام خودم قصه بگم هم اولا كه بايد در مورد ...
16 مهر 1393