خاطره آخرین روزهایی که هنوز دنیا نیومده بودی
بالاخره روزهاي سخت بارداري تو غربت كيش تموم شد و من 10/7/88 بدون بابا سيروس و با كلي استرس عازم تهران شدم. فقط يكماه مونده بود دنيا بياي و مسافرت با هواپيما ديگه توي اون ماه برام ممنوع بود. بالاخره با رضايت خودم و با اميد به خدا سوار هواپيما شدم و خدا رو شكر كه هيچ اتفاقي هم نيفتاد. دوست ندارم از خاطرات بد برات بنويسيم و ناراحتت كنم اما خاطرات ناخوشايند هم جزعي از زندگي آدمهاست. بايد بگم كه اون روزها حال بابا بزرگ خيلي بد بود. قندش به شدت رفته بود بالا و يك پاش از بالا تا پايين تاول و زخم شده بود. بعضي از دكترها مي گفتن كه بيماري زونا هم قاطي بيماري قندش شده و نظرشون اين بود كه شايد مجبور باشن كه خدايي نكرده پاش رو از بالا قطع بكنن. خيلي روز...
نویسنده :
مامان مريم
10:23