محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

خاطره آخرین روزهایی که هنوز دنیا نیومده بودی

بالاخره روزهاي سخت بارداري تو غربت كيش تموم شد و من 10/7/88 بدون بابا سيروس و با كلي استرس عازم تهران شدم. فقط يكماه مونده بود دنيا بياي و مسافرت با هواپيما ديگه توي اون ماه برام ممنوع بود. بالاخره با رضايت خودم و با اميد به خدا سوار هواپيما شدم و خدا رو شكر كه هيچ اتفاقي هم نيفتاد. دوست ندارم از خاطرات بد برات بنويسيم و ناراحتت كنم اما خاطرات ناخوشايند هم جزعي از زندگي آدمهاست. بايد بگم كه اون روزها حال بابا بزرگ خيلي بد بود. قندش به شدت رفته بود بالا و يك پاش از بالا تا پايين تاول و زخم شده بود. بعضي از دكترها مي گفتن كه بيماري زونا هم قاطي بيماري قندش شده و نظرشون اين بود كه شايد مجبور باشن كه خدايي نكرده پاش رو از بالا قطع بكنن. خيلي روز...
7 دی 1392

يلداي 1392

بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.     ديشب شب يلدا بود و من از صبح براي شام و تزيينات شب يلدا تو ذهنم كلي برنامه داشتم ولي هنوز سر كار بودم كه متوجه شدم بعدازظهر آخرين شبيه كه از بچه ها سنجش بينايي مي گيرن. به خاطر همين از ساعت 4 كه عرشيا رو از مهد آورديم و اومديم خونه تند تند مشغول تهيه شام و وسايل يلدا بودم كه خاله مهروز ساعت 6 بعدازظهر زنگ زد و گفت كه براي يلدا بريم خونشون. ساعت 7 رفتيم سنجش بينايي ولي من و بابا سيروس و خانمي كه اونجا بود يك ساعت با عرشيا كلنجار رفتيم و آخر هم نتونستيم راضيش كنيم كه همكاري كنه. يك هديه هم برده بودم كه ...
5 دی 1392

دومين نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (شنيدن صداي قلبت و سونوگرافي ها)

حالا مي خوام خاطره اولين سونوگرافي رو برات تعريف كنم. اولين بار همون ماهه اول بود كه با بابايي رفتيم سونوگرافي. خانومه گفت كه نيني كوچولو توي دلته ولي تو انقدر كوچولو بودي كه فقط خانم دكتر تو رو مي ديد و ما نمي تونستيم تشخيص بديم. فقط چند تا مثبت توي مانيتور بود كه اونها نشون مي دادن كه تو اونجايي. دفعه دوم تو 8 هفتگي رفتيم سونوگرافي. يه ذره معلوم بودي. شكل يك ويرگول كوچولو كه داره تكون مي خوره. چون دستگاههاي سونوگرافي كيش خيلي پيشرفته نبود هنوز صداي قلبت رو نشنيده بودم. يك شب كه حالم خيلي بد شد همش نگران تو بودم كه نكنه خدايي نكرده تو اذيت شده باشي. صبح نرفتم سر كار. به بابا سيروس زنگ زدم كه بياد و من رو ببره دكتر. انقدر نگرانت بودم كه يكري...
4 دی 1392

دومين نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (شنيدن صداي قلبت و سونوگرافي ها)

حالا مي خوام خاطره اولين سونوگرافي رو برات تعريف كنم. اولين بار همون ماهه اول بود كه با بابايي رفتيم سونوگرافي. خانومه گفت كه نيني كوچولو توي دلته ولي تو انقدر كوچولو بودي كه فقط خانم دكتر تو رو مي ديد و ما نمي تونستيم تشخيص بديم. فقط چند تا مثبت توي مانيتور بود كه اونها نشون مي دادن كه تو اونجايي. دفعه دوم تو 8 هفتگي رفتيم سونوگرافي. يه ذره معلوم بودي. شكل يك ويرگول كوچولو كه داره تكون مي خوره. چون دستگاههاي سونوگرافي كيش خيلي پيشرفته نبود هنوز صداي قلبت رو نشنيده بودم. يك شب كه حالم خيلي بد شد همش نگران تو بودم كه نكنه خدايي نكرده تو اذيت شده باشي. صبح نرفتم سر كار. به بابا سيروس زنگ زدم كه بياد و من رو ببره دكتر. انقدر نگرانت بودم كه يكري...
4 دی 1392

اولین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (خبر خوب بارداری)

سلام به پسر گلم ، به بهترين هديه بهشتي زندگيم. پسر كوچولوي من امروز 9/4/88 اولين روز از ششمين ماهيه كه خدا تو رو به ما داده. عزيز دلم از اون روز كه فهميدم تو توي وجود من زندگي مي كني روز و شبم شده فكر كردن به تو. ولي حالا كه مي خوام چند كلمه اي برات بنويسم  عاجز موندم كه از كجا بنويسم و چي بگم ! حتي اگه قشنگ ترين جمله هاي دنيا رو برات بنويسم باز نمي توني بفهمي كه احساس مامان به تو چه جوريه. اصلا گفتني نيست. همه زندگيه. از ماه اول به وجود اومدنت تا حالا دوست داشتم از تمام لحظه هام برات بنويسم تا وقتي به دنيا اومدي و بزرگ شدي بخوني و لذت ببري ولي نشد. حالا تصميم گرفتم هر طور كه شده اين كار رو بكنم و از هر جايي يه كمي برات بگم. گل پسرم...
1 دی 1392

اولین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (خبر خوب بارداری)

سلام به پسر گلم ، به بهترين هديه بهشتي زندگيم. پسر كوچولوي من امروز 9/4/88 اولين روز از ششمين ماهيه كه خدا تو رو به ما داده. عزيز دلم از اون روز كه فهميدم تو توي وجود من زندگي مي كني روز و شبم شده فكر كردن به تو. ولي حالا كه مي خوام چند كلمه اي برات بنويسم عاجز موندم كه از كجا بنويسم و چي بگم ! حتي اگه قشنگ ترين جمله هاي دنيا رو برات بنويسم باز نمي توني بفهمي كه احساس مامان به تو چه جوريه. اصلا گفتني نيست. همه زندگيه. از ماه اول به وجود اومدنت تا حالا دوست داشتم از تمام لحظه هام برات بنويسم تا وقتي به دنيا اومدي و بزرگ شدي بخوني و لذت ببري ولي نشد. حالا تصميم گرفتم هر طور كه شده اين كار رو بكنم و از هر جايي يه كمي برات بگم. گل پسرم من ...
1 دی 1392

چهارمین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم.(نصایح مادرانه!)

گل پسرم سلام. دلم خيلي برات تنگ شده. عجله دارم كه زودتر به دنيا بياي و صورت قشنگت رو ببينم و ببوسم و بوت كنم. قربون بوي خوب نوزاديت برم كه انقدر دلتنگشم. امروز هم مي خوام برم لوازم بهداشتي برات بگيرم. صابون و شامپوي خوش بو و پودر و كرم و چيزاي ديگه كه بزنم به تن لطيفت كه يك وقت خدايي نكرده نسوزه. امروز از صبح تا حالا كه ساعت دهه تكون نخوردي و من دلم برات تنگ شده. گلكم شايد تو هم مثل مامانت خسته شدي. ببخشيد پسرم اگه تو مدت بارداريم وقت استراحت كافي نداشتم. خدا كنه كه به تو سخت نگذشته باشه. من و بابايي هر روز صبح ساعت 45/6 بيدار مي شيم و مي يايم سر كار تا ساعت 30/14 كه مي ريم خونه ناهار مي خوريم و استراحت مي كنيم و دوباره ساعت 30/17 مي يايم ...
21 آذر 1392

چهارمین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم.(نصایح مادرانه!)

گل پسرم سلام. دلم خيلي برات تنگ شده. عجله دارم كه زودتر به دنيا بياي و صورت قشنگت رو ببينم و ببوسم و بوت كنم. قربون بوي خوب نوزاديت برم كه انقدر دلتنگشم. امروز هم مي خوام برم لوازم بهداشتي برات بگيرم. صابون و شامپوي خوش بو و پودر و كرم و چيزاي ديگه كه بزنم به تن لطيفت كه يك وقت خدايي نكرده نسوزه. امروز از صبح تا حالا كه ساعت دهه تكون نخوردي و من دلم برات تنگ شده. گلكم شايد تو هم مثل مامانت خسته شدي. ببخشيد پسرم اگه تو مدت بارداريم وقت استراحت كافي نداشتم. خدا كنه كه به تو سخت نگذشته باشه. من و بابايي هر روز صبح ساعت 45/6 بيدار مي شيم و مي يايم سر كار تا ساعت 30/14 كه مي ريم خونه ناهار مي خوريم و استراحت مي كنيم و دوباره ساعت 30/17 مي يايم...
21 آذر 1392

سومين نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (اومدن روح تو بدنت و تکونهات تو دلم)

قبل از اينكه از تهران برگرديم كيش (فكر كنم 21 خرداد بود) يك جشن كوچولو برات گرفتم. به مناسبت چهار ماه و ده روزگيت. آخه اون روز روح مي يومد تو بدنت و ديگه به معناي واقعي پسر عاقل من مي شدي. مي تونستي بفهمي بشنوي و ... گفتم بابا سيروس به شكرانه اون روز كيك و بستني خريد. همه تبريك گفتن و خوشحال بودن. بابا بزرگ همش حواسش به تو بود و هر كاري مي خواستم بكنم نمي گذاشت. بالاخره همه منتظر ورودتيم دوست داشتني من. صبح همون روز هنوز خواب بودم . تو خواب و بيداري مي خواستم بچرخم كه يكهو براي اولين بار تو دلم تكون خوردي. مثل ماهي تو شكمم ليز خوردي. نمي دوني چه حس جالبي بود. دستم رو روي دلم گذاشتم و صلوات فرستادم و قربون صدقت رفتم. ديگه كاملا حست مي كردم. ا...
21 آذر 1392