محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

اولین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (خبر خوب بارداری)

1392/10/1 14:58
نویسنده : مامان مريم
1,324 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر گلم ، به بهترين هديه بهشتي زندگيم.

پسر كوچولوي من امروز 9/4/88 اولين روز از ششمين ماهيه كه خدا تو رو به ما داده. عزيز دلم از اون روز كه فهميدم تو توي وجود من زندگي مي كني روز و شبم شده فكر كردن به تو. ولي حالا كه مي خوام چند كلمه اي برات بنويسم  عاجز موندم كه از كجا بنويسم و چي بگم ! حتي اگه قشنگ ترين جمله هاي دنيا رو برات بنويسم باز نمي توني بفهمي كه احساس مامان به تو چه جوريه. اصلا گفتني نيست. همه زندگيه. از ماه اول به وجود اومدنت تا حالا دوست داشتم از تمام لحظه هام برات بنويسم تا وقتي به دنيا اومدي و بزرگ شدي بخوني و لذت ببري ولي نشد. حالا تصميم گرفتم هر طور كه شده اين كار رو بكنم و از هر جايي يه كمي برات بگم.

گل پسرم من و بابايي 5 مرداد ماه 1386 تو يك روز گرم تابستوني و با اميد به خدايي كه از همه مهربون تر و بزرگتره عقد و در دهم همان ماه ازدواج كرديم. عكسهاي عقد و عروسي رو نمي تونم اينجا بگذارم چون بي حجابه !!!

 

من و بابا تازه ازدواج كرده بوديم و اومده بوديم كيش

نمي دونم كه الان كه اين نامه رو مي خوني خونمون كجاست ، ولي اون موقع خونه بابا سيروس كيش و خونه ما (بابا بزرگ) تهران بود. ولي من دانشجوي حقو.ق قضايي دانشگاه دامغان بودم و تو دامغان زندگي مي كردم. پس مجبور بوديم يك مدتي دور از هم زندگي كنيم. بالاخره در س مامان مريم تموم شد و 19 بهمن 1387 براي هميشه اومدم پيش بابا سيروس و از فرداي همون روز هم مشغول به كار شدم. هر روز صبح مامان و بابا با هم بيدار مي شدن و با هم مي رفتن سركار ، غافل از اينكه يه وروجك ناقلاي ناز هر روز يواشكي باهاشون مي ياد!!!

جشن فارغ التحصيلي

 

غنچه من برات بگم كه سه هفته گذشت. يكرو صبح جمعه 23/12/87 احساس كردم كه يه جوري شدم و حالم با هميشه فرق داره. بابا سيروس هنوز خواب بود. يه دونه بي بي چك تو خونه داشتم (بي بي چك وسيله اي كه نشون مي ده مامانا ني ني دار شدن) من هم زود يكي از اونها استفاده كردم .بله پسرم. با تعجب ديدم كه دو تا خط قرمز روي بيبي چك ظاهر شد و اين يعني اينكه شايد خدا يك ني ني كوچولو به ما داده باشه! يك حال عجيبي داشتم ولي فعلا هيچ چيز معلوم نبود. به خاله ندا زنگ زدم و خاله ندا خوشحال شد و گفت كه به احتمال خيلي زياد مامان شدي. با با سيروس كه از خواب بيدار شد چك رو بهش نشون دادم و قرار شد كه فردا بريم آزمايشگاه. ولي من دلم آروم نگرفت. بعداز ظهر به بهونه بازار رفتم بيرون .رفتم داروخونه بي بي چك گرفتم و امتحان كردم و وقتي ديدم جوابش دوباره مثبته دلم لرزيد.

بي بي چك

فردا صبح كه بيدار شدم رفتم آزمايشگاه .ظهر با بابا سيروس رفتيم جواب بگيريم ولي دكتر گفت آزمايش بايد چند روز ديگه تكرار بشه. سه روز بعد يعني روز 27/12/87 دوباره آزمايش دادم و ظهر حدود ساعت 12 ظهر بود كه رفتم جواب بگيرم.تا پرستار جواب رو بياره دل تو دلم نبود. پرستار پرسيد بچه دارين؟  گفتم نه. گفت مبارك باشه شما بارداريد*** احساس عجيبي داشتم. احساس كردم پرستار با اون لباس سفيدش يك فرشته است كه از طرف خدا براي ما پيغام و هديه آورده. بهترين و قشنگ ترين هديه خدا. يك كوچولوي بي گناه كه تو وجود من نفس مي كشيد.احساس كردم زمين زير پام نيست و دارم پرواز مي كنم. قلبم داشت از جا كنده مي شد. آخه مامان شده بودم. بيرون رفتم و خواستم اول به بابا سيروس زنگ بزنم و بهش خبر بدم ولي ديدم حيفه كه وقتي خبر رو مي شنوه صورتش رو نبينم. پس تصميم گرفتم حضوري بهش خبر بدم. زنگ زدم به مامان شمسي .مامان شمسي خيلي خوشحال شد و براي سلامتيت و عاقبت به خيريت دعا كرد و خيلي به من سپرد كه مواظب باشمو چي كار بكنم و چي كار نكنم. بعد زنگ زدم به خاله معصومه . خاله معصومه از خوشحالي گريه كرد. بعد هم به  خاله لادن و خاله ارغوان و خاله ندا. عجله داشتم كه زود برم و به بابايي خبر بدم. هنوز تو راه بودم كه بابايي زنگ زد .گفتم تو بيمارستانم و وقتي رفتم سر كار همه چيز رو براش توضيح مي دم.وقتي رسيدم سازمان (سازمان منطقه آزاد كيش محل كار من و بابايي) به بابا sms دادم و نوشتم (( سلام بابايي !! بيا بيرون . منتظرتم. )) نوشتم بابا سيروس كه دلش آب بشه! كنار در ايستادم .وقتي اومد با تموم وجودش لبخند مي زد و خوشحال بود.گفتم جواب مثبته ، بابا شدي. بابا خدا رو شكر كرد و ديدم كه اشك توي چشماش جمع شده.

جواب آزمايش

عسل من از اون روز بود كه احساس من نسبت به زندگي يه جور ديگه شد. ديگه اول براي تو زنده بودم و بعد براي خودم. وقتي غذا مي خوردم به عشق تو بود و احساس مي كردم دارم به تو غذا مي دم. يك احساس مسئوليت عجيبي تموم وجودم رو پر كرده بود و ديگه همش مواظب بودم كه مشكلي برات پيش نياد. بهمن و اسفند گذشت و عيد شد. اون سال عيد من و بابا مرخصي نداشتيم و تهران نرفتيم. البته حال من هم خيلي بد بود. آخه مامانا وقتي ني ني مي ياد تو دلشون حالشون حالت تهوع مي گيرن و حالشون از بيشتر غذاها به هم مي خوره و بي حال مي شن و سرشون گيج مي ره. بالاخره اون سال عيد تو هم با من و بابا بودي.بابا روي تخم مرغ رنگي عيد در مورد تو نوشت. شب قبل از عيد هم به مامان دلشاد و بابا بزرگ زنگ زد و گفت كه بچه دار شديم. اونها هم خيلي خوشحال شدن و خدا رو شكر كردن. عمه مريم عمه لیلا عمه فاطمه و عمه زهرا هم زنگ زدن و تبريك گفتن و همگي خوشحال بودن. 10 عيد هم مامان شمسي و بابا بزرگ و دايي محمد حسين اومدن كيش تا اون موقع نيومده بودن.ولي اون موقع به خاطر تو اومدن!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانه کیاناوهانا
3 دی 92 11:42
وای مریم یادته زنگ زدی به من در مورد بی بی چک پرسیدی چقدر خوشحال شدم من بیرون بودم توام از بیرون به من زنگ می زدی هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمی ره عرشیا جونم قدر مامان مریم رو بدون خیلی بی نظیره من شاهد همه زحمتهای بی دریغش بودم... خدا خانواده 3نفرتون رو حفظ کنه همیشه در پناه خدا شاد وسلامت باشین
مامان مريم
پاسخ
يادمه ندا جون كه گفتي فكر مي كني مثبته ولي من اصلا باورم نمي شد.ممنون گلم.انشااله خدا حافظ همه خانواده ها باشه.