محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

دومين نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (شنيدن صداي قلبت و سونوگرافي ها)

1392/10/4 12:27
نویسنده : مامان مريم
348 بازدید
اشتراک گذاری

حالا مي خوام خاطره اولين سونوگرافي رو برات تعريف كنم. اولين بار همون ماهه اول بود كه با بابايي رفتيم سونوگرافي. خانومه گفت كه نيني كوچولو توي دلته ولي تو انقدر كوچولو بودي كه فقط خانم دكتر تو رو مي ديد و ما نمي تونستيم تشخيص بديم. فقط چند تا مثبت توي مانيتور بود كه اونها نشون مي دادن كه تو اونجايي. دفعه دوم تو 8 هفتگي رفتيم سونوگرافي. يه ذره معلوم بودي. شكل يك ويرگول كوچولو كه داره تكون مي خوره. چون دستگاههاي سونوگرافي كيش خيلي پيشرفته نبود هنوز صداي قلبت رو نشنيده بودم. يك شب كه حالم خيلي بد شد همش نگران تو بودم كه نكنه خدايي نكرده تو اذيت شده باشي. صبح نرفتم سر كار. به بابا سيروس زنگ زدم كه بياد و من رو ببره دكتر. انقدر نگرانت بودم كه يكريز اشك مي ريختم. بابا بيرون ايستاد. وقتي رفتم پيش خانوم دكتر بغضم تركيد و گفتم كه نگران سلامته توام. به خانم دكتر گفتم كه تا حالا صداي قلب بچم رو نشنيدم. بعد روي تخت خوابيدم و خانم پرستار گوشي رو ، روي شكمم گذاشت و يك كم دنبالت گشت. يكهو صداي قشنگ قلبت رو شنيدم. الهي قربونت برم. قلبت تند تند مي زد و من گريه كردم و خدا رو شكر كردم كه تو آسيبي نديدي. نمي دونم چرا وقتي صداي قلبت اومد خيلي دلم برات سوخت. فكر مي كردم تو هم از ناراحتي من ناراحتي. بگذريم. دفعه سوم كه رفتيم سونوگرافي روز آخر 17 هفتگي يعني تقريبا يكماه پيش بود. من و بابا سيروس رفته بوديم تهران .خونه بابا بزرگ و مامان شمسي. اول رفتم پيش يك دكتر خوب تو بيمارستان پارسيا.خانم دكتر طاهره بيدگلي. روي تخت خوابيدم كه خانم دكتر معاينه كنه و صداي قلبت رو كنترل كنه. حالا يك چيز خنده دار برات تعريف كنم.دكتر گوشي رو روي دلم مي چرخوند كه پيدات كنه و صداي قلبت رو بشنوه.همين كه پيدات مي كرد يكهو ليز مي خوردي مي رفتي يك طرف ديگه.دوباره پيدات مي كرد و دوباره مي رفتي اون طرف !!! آخر سر خودش از يك طرف شكمم رو فشار داد كه تو فرار نكني و گفت من هم دسستم رو اون طرف گذاشتم كه اون طرف هم نتوني بري.اي شيطون مامان.خانم دكتر گفت كه همه چي طبيعي و نرماله و براي بار دوم اونجا بود كه صداي قلب خوشگلت رو شنيدم و ذوق كردم.بعد خانم دكتر يك آقاي دكتر خيلي خوب سونوگرافي به نام حميد بهنيا معرفي كرد.17/3/88 بود كه من و بابا سيروس و بابا بزرگ و مامان شمسي و دايي محمد حسين جون رفتيم اونجا.مطبش تقاطع مطهري شريعتي بود.اونجا پر بود از مامان بابا هايي كه منتظر بودن بچشون رو ببينند.من هم دل تو دلم نبود. بالاخره نوبت ما شد.دوربين برده بوديم كه فيلمبرداري كنيم و عكس بگيريم .ولي گفتن كه عكس و فيلمت رو خودشون بهمون مي دن. هيچكس رو راه ندادن با من بياد تو .يك مانيتور بيرون گذاشته بودن و همراهها مي تونستن از بيرون نگاه كنن.آقاي دكتر پير و مهربون بود.بسم اله گفتم و دكتر گوشي رو روي دلم كه اون روزها يك كمي قلمبه شده بود گذاشت. يكهو صورت خوشگلت رو براي اولين بار ديدم.خيلي واضح نبود.ولي سرت دماغت دهنت چشماي قشنگت كه الهي قربون همشون برم معلوم بودن.وقتي ديدمت لبخند زدم.دلم خواست تو آغوشم بودي و يك عالمه بوست مي كردم. دكتر همه جات رو خوب كنتري كرد ولي يكدفعه نمي دونم چي شد كه سرت رو كردي اون زير زيرها و ديگه دكتر هر چي گوشي رو روي دلم فشار داد توي وروجك بيرون نيومدي. همش مي ترسيدم نكنه دردت بگيره. دكتر گفت كه برم بيرون و دوباره بيام كه شايد تو اومده باشي بيرون. به آقاي دكتر گفتم بچم سالمه؟ گفت چرا سالم نباشه .بله انشااله كه سالمه. گفتم مي خوايم براش سيسموني بخريم ولي نمي دونيم پسره يا دختره؟ گفت پسره.ائنجا بود كه فهميدم خدا يك پسر قشنگ كوچولوي مهربون به ما هديه داده كه عشق و همدم مامان و باباش باشه. اومدم بيرون همه منتظر بودن و به من نگاه مي كردن. گفتم خدا رو شكر بچه سالمه. بعد به بابا سيروس نگاه كردم و گفتم پسره. بابا سيروس خيلي خوشحال شد و مي خنديد.همه از اينكه ديده بودنت خيلي خوشحال بودن و همه داشتن در مورد تو صحبت مي كردن. دو بار ديگه رفتم تو . ولي توي شيطون بيرون نيومدي و آخر سر هم دكت نتونست اجزاي صورتت رو خوب ببينه .بعد هم عكس و فيلمت رو گرفتيم.واااااي. عكست از نظر من قشنگ ترين عكس دنيا بود.يك بچه كوچولوي كوچولو كه آروم تو دلم خوابيده بود. صد دفعه توي دلم قربون لبات و دماغت رفتم و دلم آب شد. مامان شمسي هم عكست رو بوسيد و هي اشك تو چشماش جمع شد. مي گفت كه با ديدن عكست علاقش نسبت به تو صد برابر شده. از همونجا زنگ زديم به خاله معصومه و دايي محمد علي. دايي خيلي خوشحال شد و چون قبلا خوابت رو ديده بود كه پسري و اسمت هم محمد رضاست. بابا سيروس براي اينكه به همه شيريني بده ما رو شام برد بيرون. بعد ما اومديم خونه ولي بابا رفت امامزاده صالح. فكر كنم رفته بود خدا رو شكر كنه . وقتي هم كه اومد چشماش قرمز بود. از اون شب به بعد ديگه واقعا باورم شده بود كه يك ني ني ناز كوچولو داره تو دلم زندگي مي كنه. نفس مي كشه. قلبش مي زنه. غذا مي خوره. انگشت مي مكه!! و همين باعث شد كه ديگه نتونم راحت بخوابم. مي ترسيدم كه تو دلم اذيت بشي.طوري مي خوابيدم كه توي دلم راحت باشي.ولي باز خيالم راحت نبود و نگرانت بودم.خلاصه از اون شب تا حالا هنوز يك خواب آروم نداشتم. ولي فداي سر قشنگت. انشااله تو كه به دنيا بياي يك بار كه صداي قشنگ گريت رو بشنوم يك بار كه بگيرمت تو آغوشم يك بار كه توي صورتم نگاه كني و لبخند بزني اون وقت خستگيم در مي ره. اگه موقع خواب من رو ببيني خندت مي گيره. صد تا بالش دورم مي چينم . يكي زير پا يكي زير كمر يكي پايين پا يكي پشت كمر و ...

عكس سونوگرافي چهار ماهگي 

 

صورت قشنگت از پهلو

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانه کیاناوهانا
4 دی 92 13:44
وای مریم یادته روزی که رفته بودی 3بعدی اومدی خونه مامانمینا چقدر هیجان داشتم عکس سونو رو گذاشته بودیم جلومون نگاه می کردیم قربون صدقش می رفتیم ...چقدر زود گذشت... خوشم می یاد تو همه خاطرات من تو هستی ... منم توهمه خاطرات تو هستم... این یعنی 2دوست واقعی...
مامان مريم
پاسخ
راست مي گي ها !!! من اصلا تا حالا به اين موضوع دقت نكرده بودم.اصلا خوب شد من و تو هي نوشته هاي هم رو تاييد مي كنيم يه وقت كسي فكر نكنه ما دروغ گفتيم!! شما هم براي من دوست واقعا عزيزي هستي گلم.
مامانه کیاناوهانا
4 دی 92 14:36
مامان مريم
پاسخ
الان دوستم اينجانشسته مي گه تو داري چي مي نويسي هي واسه خودت مي خندي؟قهقهه]