يلداي 1392
بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.
ديشب شب يلدا بود و من از صبح براي شام و تزيينات شب يلدا تو ذهنم كلي برنامه داشتم ولي هنوز سر كار بودم كه متوجه شدم بعدازظهر آخرين شبيه كه از بچه ها سنجش بينايي مي گيرن. به خاطر همين از ساعت 4 كه عرشيا رو از مهد آورديم و اومديم خونه تند تند مشغول تهيه شام و وسايل يلدا بودم كه خاله مهروز ساعت 6 بعدازظهر زنگ زد و گفت كه براي يلدا بريم خونشون. ساعت 7 رفتيم سنجش بينايي ولي من و بابا سيروس و خانمي كه اونجا بود يك ساعت با عرشيا كلنجار رفتيم و آخر هم نتونستيم راضيش كنيم كه همكاري كنه. يك هديه هم برده بودم كه خانمه بهش بده ولي اون هم كارساز نبود. انقدر عصباني شده بودم كه تا يك ساعت اصلا نمي تونستم حرف بزنم. بالاخره مجبور شديم تابلوي مخصوص سنجش رو بگيريم كه خودمون سر فرصت تو خونه امتحان كنيم. بالاخره اومديم خونه.كيك هندوانه و غذاهايي كه درست كرده بودم رو برداشتيم و رفتيم خونه خاله مهروز.عرشيا همه دوستاش رو دوست داره ولي رفيق فابريكش سامي پسر خاله مهروز و عمو كامرانه. من و مهروز با هم باردار شديم و تقريبا با هم زايمان كرديم و تقريبا تا دو سالگي بچه ها همسايه ديوار به ديوار بوديم. دنياي اين دو تا بچه ديدنيه. يه بار همديگه رو غرق بوسه مي كنن و يكبار هم دعواشون مي شه و كتك كاري مي كنن!! ولي مهم اينه كه همديگه رو خيلي دوست دارن. ديشب هم كلي با هم بازي كردن و بهشون خوش گذشت.خاله مهروز جون دستت درد نكنه.
اين عكس پسرم تو شب يلدا خونه خاله مهروز
اين هم عكس دو رفيق شفيق با تاجهاي اناري كه من و بابا سيروس هول هولي براشون درست كرديم!
زرشك پلو با مرغ دست پخت خاله مهروز و بادمجون شكم پر دست پخت مامان مريم
خوشحالي بچه ها بعد از گرفتن هديه هاي يلدا كه براشون برده بودم
اين هم كيك هندوانه مامان مريم
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.
و حالا چند تا عكس از اين هفته عرشيا مي گذارم:
اولين مامان بابايي كه عرشيا نوشت
نقاشي عرشيا براي تيچر مريم (مربي مهد)
اينجا عرشيا از مهد اومده و چون گفتم تا دست و پات رو نشستي خونه نيا با من قهر كرده و نشسته اونجا.البته هر روز هم از كوچه براي من گل مي كنه مي ياره و بعد هر روز سر اينكه گل رو تو چه ليواني بگذاريم و كجا بگذاريمش دعوا مي شه !
هفته پيش مهد عرشيا قرار بوده كه عكس بندازن و تو كيفهاشون نوشته گذاشته بودن كه لباس خوب بهشون بپوشونيم ولي يادشون رفته بود تو كيف عرشيا بگذارن و بچم وقتي از مهد اومد انقدر دپرس بودكه نگو.وقتي هم كه به من گفت عصبي شدم و زنگ زدم مهد. قرار شد عكساش رو روتوش كنن و سرش رو بردارن بزارن رو تن بن تن !!! من هم براي اينكه از دلش در بياد پنج شنبه كه روز بازيشونه اين لباسش رو تنش كردم كه بره مهد و پيش بچه ها خودي نشون بده.وقتي اومد انقدر شارژ بود كه نگو !
یک روز که هوا خیلی خوب بود از سر کار رفتیم عرشیا رو از مهد برداشتیم و رفتیم کشتی یونانی
پسر ما كه هنوز احساس مي كنه ني ني شده و موقع خواب پستونك مي خوره! البته اينجا يه برچسب هم چسبونده صورتش و آخر سر با همون هم خوابيد!
اينجا عرشيا داره كتابش رو حل مي كنه و وقتي ديدم برعكس نوشته و خنديدم خجالت كشيده !
مامان قربون اون نوشتنت و قربون اون خجالت كشيدنت بره الهي پسرم.