محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

خاطره آخرین روزهایی که هنوز دنیا نیومده بودی

1392/10/7 10:23
نویسنده : مامان مريم
249 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره روزهاي سخت بارداري تو غربت كيش تموم شد و من 10/7/88 بدون بابا سيروس و با كلي استرس عازم تهران شدم. فقط يكماه مونده بود دنيا بياي و مسافرت با هواپيما ديگه توي اون ماه برام ممنوع بود. بالاخره با رضايت خودم و با اميد به خدا سوار هواپيما شدم و خدا رو شكر كه هيچ اتفاقي هم نيفتاد. دوست ندارم از خاطرات بد برات بنويسيم و ناراحتت كنم اما خاطرات ناخوشايند هم جزعي از زندگي آدمهاست. بايد بگم كه اون روزها حال بابا بزرگ خيلي بد بود. قندش به شدت رفته بود بالا و يك پاش از بالا تا پايين تاول و زخم شده بود. بعضي از دكترها مي گفتن كه بيماري زونا هم قاطي بيماري قندش شده و نظرشون اين بود كه شايد مجبور باشن كه خدايي نكرده پاش رو از بالا قطع بكنن. خيلي روزهاي بدي بود.از روزي كه تهران رسيدم تا وقتي كه به دنيا اومدي و هفت روزه شدي بابا بزرگ سه بار عمل كرد تا بالاخره به كمك خدا خوب شد. بيماري بابا بزرگ تو اون روزها همه ما رو به شدت ناراحت كرده بود. مامان شمسي خاله معصومه دايي محمد علي از صبح تا شب يا مجبور بودن از بابا بزرگ نگهداري كنن يا مجبور بودن به كارهاي من كه با محمد حسين كه تو خونه بوديم رسيدگي كنن. چون ديگه اون روزها حتي راه رفتن هم برام سخت بود. تازه توي اون شرايط مجبور بوديم كه سيسمونيت رو هم كامل كنيم. پسرم شما اولين نوه خانواده بودي و همه براي به دنيا اومدنت كلي برنامه داشتن. بابا بزرگ و مامان شمسي قبل از رفتن ما خونه تكوني كرده بودن كه وقتي شما دنيا مي ياي فقط به من و شما رسيدگي كنن و ديگه هيچ كاري نداشته باشن. ولي از دست اين روزگار بي مروت كه آرزوي اونها رو تو دلشون گذاشت و بابا بزرگ حتي تا 10 روز بعد از دنيا اومدن شما هنوز تو بيمارستان  خوابيده بود. همه خسته بوديم. روز تولدم يعني 29/7/88 براي اينكه روحيه همه بهتر بشه تولدم رو تو بيمارستان و پيش بابا گرفتيم.

 

اينجا 12 روز مونده بود دنيا بياي كه تولدم رو به خاطر بابابزرگ تو بيمارستان گرفتم .

تولد مامان تو بيمارستان

 

بابا سيروس هم به خاطر اينكه مرخصيش رو نگه داشته بود كه زمان دنيا اومدنت بياد تهران، اون روزها پيشم نبود و همين باعث شده بود كه خيلي بيشتر احساس ناراحتي تنهايي و خستگي بكنم. هر وقت مي رفتم بيمارستان يا خريد سيسموني با ديدن همه خانمهاي بارداري كه همسرانشون دستاشون رو گرفته بودن و مواظبشون بودن و شاد و خوشحال با هم مي يومدن و مي رفتن بيشتر افسرده و خسته مي شدم. شما هم اون روزها خيلي وروجك شده بودي و همش به مامان مشت و لگد مي زدي!!! حالا يك خاطره خنده دار برات بگم . روزهاي آخر بارداري بود و همه سر سفره نشسته بوديم كه زنگ در به صدا دراومد. شما مثل اينكه خواب بودي طوري تو دلم پريدي كه از بيرون كاملا مشخص بود و همه رو به خنده انداخت. اگر راستش رو بخواي گاهي دلم براي موقعي كه تو دلم بودي تنگ شده و هنوز هم هر وقت مي خوام احساس آرامش بكنم شما رو محكم تو بغل مي گيرم و بوست مي كنم كه وجودت رو كاملا در وجودم حس كنم.

خلاصه شما هم مثل من كه عجله داشتم و هفت ماهه دنيا اومدم انقدر عجله كردي كه به جاي آخر آبان 11 آبان به دنيا اومدي. 11/8/88 هيجان انگيز ترين خاطره زندگي مامان، روز حس عجيب مادر شدن، روز پا گذاشتن فرشته كوچكي از عرش به زمين، تولد دل نگراني هاي مادرانه، تولد يك دنيا مسئوليت و اميد براي هميشه هميشه هميشه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانه کیاناوهانا
7 دی 92 11:54
سلام عزیزم :منم یادمه اون روزهای سخت رو ...ولی خدا رو شکر به خیر گذشت راستی مریم یادته اون روز که عرشیا دنیا اومد من عصرش خونتون بودم پیشت موندم تا مامانت از بیمارستان از پیش بابات اومد بعد هم شب زنگ زدم بیمارستان معصومه گفت وای الان نی نی دنیا اومد ...چقدر ناراحت بودم باید تا فردا صبر کنم تا ببینمش ... میگم منو تو خاطراتمون مشترکه ... برای مامان مریم وعرشیای عزیزم
مامان مريم
پاسخ
سلام گلم آره ندا جون يادمه. تو خاطراتم نوشتم ولي هنوز وقت نكردم تو وبلاگ بگذارم.نمي دونستم زنگ زدي به معصومه. راست مي گي همه خاطراتمون مشتركه.اصلا بيا با هم يه وبلاگ بزنيم ديگه