محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

خاطره اولين حمام و نامگذاري عرشيا در روز دهم

فكر مي كنم اگه اشتباه نكنم روز ششمي كه دنيا اومده بودي برديمت حمام. پروژه اي بود اين حمام بردن شما كه نگو! همه استرس داشتيم. صد نفر رفته بوديم براي شستن يك فسقلي!!! بالاخره بابا سيروسو مامان شمسي شما رو شستن و من فقط الكي دور خودم چرخيدم و هول بازي در آوردم! دايي محمد حسين هم عكس و فيلم مي گرفت.   روز هفتم بابا بزرگ يك عمل ديگه كرد و كلا روز خيلي بدي برام بود. روز نهم بابا بزرگ از بيمارستان اومد. ظهر روز دهم زن عمو سهيلا اومد به رسم حمام شب ده ، يك چيزهايي بست به كمرم و بعد من رو به حمام فرستادن. از قبل از دنيا اومدنت تصميم داشتيم روز ده يعني روز نامگذاريت برات جشن بگيريم كه نشد. ولي مامان شمسي به همراه بقيه من رو سورپ...
24 دی 1392

خاطره اولين حمام و نامگذاري عرشيا در روز دهم

فكر مي كنم اگه اشتباه نكنم روز ششمي كه دنيا اومده بودي برديمت حمام. پروژه اي بود اين حمام بردن شما كه نگو! همه استرس داشتيم. صد نفر رفته بوديم براي شستن يك فسقلي!!! بالاخره بابا سيروس و مامان شمسي شما رو شستن و من فقط الكي دور خودم چرخيدم و هول بازي در آوردم! دايي محمد حسين هم عكس و فيلم مي گرفت.      روز هفتم بابا بزرگ يك عمل ديگه كرد و كلا روز خيلي بدي برام بود. روز نهم بابا بزرگ از بيمارستان اومد. ظهر روز دهم زن عمو سهيلا اومد به رسم حمام شب ده ، يك چيزهايي بست به كمرم و بعد من رو به حمام فرستادن. از قبل از دنيا اومدنت تصميم داشتيم روز ده يعني روز نامگذاريت برات جشن بگيريم كه نشد. ولي مامان شمسي به همر...
23 دی 1392

خاطره 5 روز اول به دنيا اومدن عرشياي عزيزم

  از زماني كه شما به دنيا اومدي تا فردا شبش من يك لحظه هم نخوابيدم و فقط نگاهت كردم تا ساعت 4 بعداز ظهر كه ساعت ملاقات بود و بابا سيروس ، عموحسين و خاله معصومه ، دايي محمدعلي و دايي محمد حسين ،خاله ندا و ليلا خانوم (دوست مامان شمسي) اومدن. اتاق پر بود از سبدهاي گلي كه براي شما آورده بودن.وقتي مرخص شديم و مي رفتيم خونه بارون شديدي مي باريد طوري كه حتي گوسفند رو فرداش قربوني كرديم. فرداش هم مامان دلشاد، بابا بزرگ،عموحاتم و زن عمو سهيلا هم اومدن.شبهاي اول كه هنوز بچه داري بلد نبودم خيلي برام سخت بود.من و مامان شمسي شيفتي تا صبح بيدار بوديم. يك آينه بزرگ گذاشته بودم بالاي سرم و هر بار كه بالا مي گرفتمت كه بادگلو بزني با اون صورتت رو نگا...
23 دی 1392

خاطره اولين روزي كه آقا عرشيا به كيش اومد و پا به خونه خودش گذاشت.

50 روزت بود كه ديگه كم كم بچه داري رو از مامان شمسي ياد گرفتم و بعد از تقريبا سه  ماه اومدم كيش. شبي كه اومديم هم ماه محرم و هم شب يلدا بود و طبق معمول فال حافظ گرفتيم. البته اون سال براي اولين بار به جاي دو فال سه فال گرفتيم چون ديگه با وجود شما يك خانواده سه نفره شده بوديم.شبهاي سختي رو پشت سر گذاشتم. اون روزها تو كيش خيلي احساس تنهايي مي كردم و همش مي ترسيدم كه نكنه يك وقت كاري رو خوب انجام ندم و خدايي نكرده بلايي سرت بياد. هر وقت مي بردمت دستشويي كه بشورمت خيلي استرس داشتم. شبها تا صبح گريه مي كردي و پيچ مي زدي.بالاخره فهميديم كه رفلاكس معده داري. خيلي عذاب كشيديم.دكتر گفت بعد از هر بار شير دادن بايد نيم ساعت بالا نگهت دارم كه شير ت...
23 دی 1392

خاطره ختنه كردن گل پسر

12/9/88 برديمت بيمارستان پارسيان براي ختنه. از قبل با دكتر عالمي هماهنگ كرده بودم كه من هم باهات بيام تو اتاق عمل كه تنها نباشي. اول مي گفت نمي شه ولي بعد گفت لباس اتاق عمل بپوش و بيا.تا دم در اتاق عمل رفتم ولي يك خانمي كه نمي دونم چه كاره بود نگذاشت برم تو. بيرون ايستاديم و دل تو دلمون نبود.وقتي آوردنت بيرون انقدر گريه كرده بودي كه هق هق مي كردي.الهي برات بميرم عزيزم.آورديمت خونه و تقريبا شايد بگم سه شبانه روز من و مامان شمسي و خاله معصومه تا صبح بالاي سرت بيدار بوديم تا بالا خره خدا رو شكر خوب شدي. راستي يادم رفت بگم كه بند نافت هم كه افتاد دادم بابابزرگ برد تو حياط مسجد دفن كرد! چون مي گن شگون داره.   ...
23 دی 1392

خاطره روز ميلاد فرشته كوچكم عرشياي عزيز در تاريخ 11/8/88

چه ساده با گريستن خويش زاده مي شويم و چه ساده با گريستن ديگران از دنيا مي رويم و ميان اين دو سادگي معمايي است به نام زندگي. پسر گلم ازت مي خوام كه اين معما را با بهترين روش حل كني.دوستت دارم.  روز آخري كه در وجودم بودي من و دايي محمد حسين خونه تنها بوديم. ممامان شمسي رفته بود بيمارستان پيش بابا بزرگ. خاله معصومه و عمو حسين هم سر كار بودن. دايي محمد علي هم دانشگاه بود. از صبح دردم شروع شد ولي به كسي نگفتم . فكر كردم دردهاي روزهاي آخره و طبيعيه. خاله ندا قرار بود بياد پيشم. آماده شدم و منتظرش بودم كه ديگه درد امونم رو بريد. يكدفعه علايم زايمان ظاهر شد.خيلي ترسيدم و دستپاچه شدم. اول زنگ زدم به بابا سيروس و گفتم كه سريع بره فرودگاه و بل...
18 دی 1392

سفر به قشم 8/10/92 تا 12/10/92

  هفته پيش سه روز تعطيلي داشتيم تصميم گرفتيم به يك مسافرت بريم و چون هوا سرد بود قشم رو انتخاب كرديم. وقتي داشتيم مي رفتيم عرشيا با خوشحالي مدادرنگي ها و كيفش رو آورد و گفت: ((مامان ، اينا رو هم بيار كه من تو عشق نقاشي بكشم!)) من گفته بودم مي ريم قشم عرشيا فكر كرده بود مي گم عشق !!! همين رسيديم آقا عرشيا سرما خورد و تب كرد و ما مجبور شديم تقريبا دو روز تو هتل بمونيم و زياد بيرون نريم تا حالش بهتر بشه و حسابي حالمون گرفته شد.    ولي خدا رو شكر بعد از اينكه برديمش دكتر و داروهاش رو خورد حالش بهتر شد. حالا قشم به روايت تصوير : بازار سيتي سنتر قشم. عرشيا اينجا با ما قهر كرد و باهامون عكس نينداخت     ...
15 دی 1392

سفر به قشم 8/10/92 تا 12/10/92

هفته پيش سه روز تعطيلي داشتيم تصميم گرفتيم به يك مسافرت بريم و چون هوا سرد بود قشم رو انتخاب كرديم. وقتي داشتيم مي رفتيم عرشيا با خوشحالي مدادرنگي ها و كيفش رو آورد و گفت: ((مامان ، اينا رو هم بيار كه من تو عشق نقاشي بكشم!)) من گفته بودم مي ريم قشم عرشيا فكر كرده بود مي گم عشق !!! همين رسيديم آقا عرشيا سرما خورد و تب كرد و ما مجبور شديم تقريبا دو روز تو هتل بمونيم و زياد بيرون نريم تا حالش بهتر بشه و حسابي حالمون گرفته شد. ولي خدا رو شكر بعد از اينكه برديمش دكتر و داروهاش رو خورد حالش بهتر شد. حالا قشم به روايت تصوير : بازار سيتي سنتر قشم. عرشيا اينجا با ما قهر كرد و باهامون عكس نينداخت عرشيا و بابا در شهربازي...
15 دی 1392

خاطره آخرین روزهایی که هنوز دنیا نیومده بودی

بالاخره روزهاي سخت بارداري تو غربت كيش تموم شد و من 10/7/88 بدون بابا سيروس و با كلي استرس عازم تهران شدم. فقط يكماه مونده بود دنيا بياي و مسافرت با هواپيما ديگه توي اون ماه برام ممنوع بود. بالاخره با رضايت خودم و با اميد به خدا سوار هواپيما شدم و خدا رو شكر كه هيچ اتفاقي هم نيفتاد. دوست ندارم از خاطرات بد برات بنويسيم و ناراحتت كنم اما خاطرات ناخوشايند هم جزعي از زندگي آدمهاست. بايد بگم كه اون روزها حال بابا بزرگ خيلي بد بود. قندش به شدت رفته بود بالا و يك پاش از بالا تا پايين تاول و زخم شده بود. بعضي از دكترها مي گفتن كه بيماري زونا هم قاطي بيماري قندش شده و نظرشون اين بود كه شايد مجبور باشن كه خدايي نكرده پاش رو از بالا قطع بكنن. خيلي روز...
7 دی 1392