خاطره 5 روز اول به دنيا اومدن عرشياي عزيزم
از زماني كه شما به دنيا اومدي تا فردا شبش من يك لحظه هم نخوابيدم و فقط نگاهت كردم تا ساعت 4 بعداز ظهر كه ساعت ملاقات بود و بابا سيروس ، عموحسين و خاله معصومه ، دايي محمدعلي و دايي محمد حسين ،خاله ندا و ليلا خانوم (دوست مامان شمسي) اومدن. اتاق پر بود از سبدهاي گلي كه براي شما آورده بودن.وقتي مرخص شديم و مي رفتيم خونه بارون شديدي مي باريد طوري كه حتي گوسفند رو فرداش قربوني كرديم. فرداش هم مامان دلشاد، بابا بزرگ،عموحاتم و زن عمو سهيلا هم اومدن.شبهاي اول كه هنوز بچه داري بلد نبودم خيلي برام سخت بود.من و مامان شمسي شيفتي تا صبح بيدار بوديم. يك آينه بزرگ گذاشته بودم بالاي سرم و هر بار كه بالا مي گرفتمت كه بادگلو بزني با اون صورتت رو نگاه مي كردم كه يك وقت خدايي نكرده دهنت نچسبه به بازوم و خفه بشي!!! حال خودم هم اصلا خوب نبود چه از لحاظ روحي و چه از لحاظ جسمي. افسردگي پس از زايمان معزل بزرگي بود و درد بخيه ها هم يك طرف و تاول زدن بخيه ها به خاطر حساسيت به چسب پانسمان از طرف ديگه امونم رو بريده بود. خيلي خسته بودم.ناراحتي بيماري بابابزرگ هم مزيد برعلت بود. شما هم زردي داشتي و هر شب بايد اتاق رو گرم مي كرديم و لخت مي خوابونديمت زير نور مهتابي و هر روز صبح هم براي آزمايش خون مي رفتيم تا اينكه خدا رو شكر روز پنجم زرديت پايين اومد. وقتي ازت خون مي گرفتن و گريه مي كردي دستت رو گرفته بودم و اشكهام چيك چيك روي تخت مي ريخت و بدنم مي لرزيد. ديگه معني مادر بودن رو فهميده بودم. بابا سيروس بهم آب داد و گفت قوي باش اين حالا اولشه و از اين به بعد راه درازي در پيش داري و بايد خيلي چيزها رو ببيني و تحمل كني. و واقعا هم راست مي گفت. تازه قدر زحمات بابا بزرگ و مامان شمسي رو فهميده بودم و فهميدم كه اگر دنيا رو هم به پاشون بريزم باز هم واقعا كمه. اونها نه تنها زحمت من، بلكه زحمت شما رو هم زياد كشيدن.
روز پنجم بعد از گرفتن جواب آزمايش زرديت برديمت پيش بابا بزرگ تو بيمارستان كه بابا بزرگ كه خيلي دلش براي شما تنگ شده بود شما رو ببينه.
اميدوارم خدا سايه همه پدر و مادرها رو روي سر بچه هاشون نگه داره.
اینجا هم برای اینکه به دایی محمد حسین حال بدیم با بابا سیروس رفتیم مدرسه دایی محمد حسین و به مناسبت دنیا اومدن شما شیرینی بردیم.