محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

خاطره روز ميلاد فرشته كوچكم عرشياي عزيز در تاريخ 11/8/88

چه ساده با گريستن خويش زاده مي شويم و چه ساده با گريستن ديگران از دنيا مي رويم و ميان اين دو سادگي معمايي است به نام زندگي. پسر گلم ازت مي خوام كه اين معما را با بهترين روش حل كني.دوستت دارم.     روز آخري كه در وجودم بودي من و دايي محمد حسين خونه تنها بوديم. ممامان شمسي رفته بود بيمارستان پيش بابا بزرگ. خاله معصومه و عمو حسين هم سر كار بودن. دايي محمد علي هم دانشگاه بود. از صبح دردم شروع شد ولي به كسي نگفتم . فكر كردم دردهاي روزهاي آخره و طبيعيه. خاله ندا قرار بود بياد پيشم. آماده شدم و منتظرش بودم كه ديگه درد امونم رو بريد. يكدفعه علايم زايمان ظاهر شد.خيلي ترسيدم و دستپاچه شدم. اول زنگ زدم به بابا سيروس و گفتم كه سريع...
20 بهمن 1392

يلداي 1392

یلدای ٩٢ بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.   ديشب شب يلدا بود و من از صبح براي شام و تزيينات شب يلدا تو ذهنم كلي برنامه داشتم ولي هنوز سر كار بودم كه متوجه شدم بعدازظهر آخرين شبيه كه از بچه ها سنجش بينايي مي گيرن. به خاطر همين از ساعت 4 كه عرشيا رو از مهد آورديم و اومديم خونه تند تند مشغول تهيه شام و وسايل يلدا بودم كه خاله مهروز ساعت 6 بعدازظهر زنگ زد و گفت كه براي يلدا بريم خونشون. ساعت 7 رفتيم سنجش بينايي ولي من و بابا سيروس و خانمي كه اونجا بود يك ساعت با عرشيا كلنجار رفتيم و آخر هم نتونستيم راضيش كنيم كه همكاري كنه. يك هديه هم برده بو...
15 بهمن 1392

آلبوم عکس 1 تا 2 سالگی

این خونه پسرمه-13 ماه اين كيك به افتخار اينكه پسرم ديگه به طور كامل راه افتاد.14 ماه 14 ماه- خونه قبليمون اينجا به مناسبت عيد و چهارشنبه سوري از طرف مهد كودك عرشيا تو هتل ارم جشن گرفته بودن.16 ماه عيد سال 90- عرشياي 17 ماهه   وقتي مي رفتيم مسافرت اينطوري عقب ماشين رو براي راحتي آقا عرشيا درست مي كردم.١7 ماه چند روز قبل از عيد سال 90 ، صبح كه عرشيا رو مي برديم مهد براي اينكه خوشحالش كنم از ماشين پياده شدم كه گنجشكهايي رو كه تو چمنها نشسته بودن نشونش بدم.ولي پام رفت تو چاله و طوري پيچ خورد كه از حال رفتم.از دو جا شكست و تاندوم ها هم كشيده شد.خيلي عذاب كشيدم.با بچه كوچك تقريبا دو ماه پام ت...
9 بهمن 1392

اولين روزي كه آقا عرشيا رفت مهد كودك

اول مي خوام متن نامه اي كه در تاريخ 12/5/89 (يعني نه ماهگيت) نوشتم رو اينجا برات بنويسم: (( الان ساعت 1 ظهره. امروز هم مثل هر روز صبح بيدار شدم و كيف مهدت رو آماده كردم.برات فرني درست كردم و بعد آروم آروم لباسها و پوشكت رو عوض كردم و تو يواش يواش مثل گلي كه شكفته مي شه چشماي ناز و خواب آلودت رو باز كردي و من رو نگاه كردي. وقتي ديدي من كنارتم لبخند زدي، طوري كه پستونك توي دهنت تكون خورد و دوباره جاي پستونك رو تو دهنت سفت كردي و دل من دوباره از عشقت لرزيد و معناي عشق واقعي رو دوباره تجربه كرد.نمي دوني صبحها وقتي بيدار مي شي و هنوز خوابت مي ياد چه قدر ناراحت مي شم. نمي دوني وقتي تو راه مهد تو ماشين در آغوشمي چه احساس آرامشي مي كنم. دوست دارم دي...
8 بهمن 1392

خاطره اولين روزي كه آقا عرشيا به كيش اومد و پا به خونه خودش گذاشت.

    ٥٠ روزت بود كه ديگه كم كم بچه داري رو از مامان شمسي ياد گرفتم و بعد از تقريبا سه ماه اومدم كيش. شبي كه اومديم هم ماه محرم و هم شب يلدا بود و طبق معمول فال حافظ گرفتيم. البته اون سال براي اولين بار به جاي دو فال سه فال گرفتيم چون ديگه با وجود شما يك خانواده سه نفره شده بوديم.شبهاي سختي رو پشت سر گذاشتم. اون روزها تو كيش خيلي احساس تنهايي مي كردم و همش مي ترسيدم كه نكنه يك وقت كاري رو خوب انجام ندم و خدايي نكرده بلايي سرت بياد. هر وقت مي بردمت دستشويي كه بشورمت خيلي استرس داشتم. شبها تا صبح گريه مي كردي و پيچ مي زدي.بالاخره فهميديم كه رفلاكس معده داري. خيلي عذاب كشيديم.دكتر گفت بعد از هر بار شير دادن بايد نيم ساعت بالا ...
5 بهمن 1392

خاطره 5 روز اول به دنيا اومدن عرشياي عزيزم

از زماني كه شما به دنيا اومدي تا فردا شبش من يك لحظه هم نخوابيدم و فقط نگاهت كردم تا ساعت 4 بعداز ظهر كه ساعت ملاقات بود و بابا سيروس ، عموحسين و خاله معصومه ، دايي محمدعلي و دايي محمد حسين ،خاله ندا و ليلا خانوم (دوست مامان شمسي) اومدن. اتاق پر بود از سبدهاي گلي كه براي شما آورده بودن.وقتي مرخص شديم و مي رفتيم خونه بارون شديدي مي باريد طوري كه حتي گوسفند رو فرداش قربوني كرديم. فرداش هم مامان دلشاد، بابا بزرگ،عموحاتم و زن عمو سهيلا هم اومدن.شبهاي اول كه هنوز بچه داري بلد نبودم خيلي برام سخت بود.من و مامان شمسي شيفتي تا صبح بيدار بوديم. يك آينه بزرگ گذاشته بودم بالاي سرم و هر بار كه بالا مي گرفتمت كه بادگلو بزني با اون صورتت رو نگاه مي كر...
5 بهمن 1392

تصادفي وحشتناك 15/3/92

وقتي آماده مي شديم كه از راه دريايي و با ماشين خودمون به مسافرت بريم اصرار مي كردي كه با هواپيما بريم كه زودتر برسيم خونه مامان شمسي اينا.كاش همون موقع به حرفت گوش مي كرديم.با ماشين رفتيم رو كشتي و تا بندر آفتاب رفتيم و از اونجا هم با ماشين رفتيم سمت بندر عباس.بعد از ظهر رسيديم.هتل گرفتيم و وسايل رو گذاشتيم و رفتيم تو شهر  گشتي زديم و شما رو برديم شهر بازي.خيلي خوش گذشت.فردا ظهر ساعت 3 به قصد يزد بندر عباس رو ترك كرديم.شما همش اصرار مي كردي و مي گفتي كه ديگه بريم تهران واقعي.چون هميشه با هواپيما مي رفتيم و دو ساعته مي رسيديم تهران از اينكه يكروز بود از خونه در اومده بوديم و هنوز نرسيده بوديم خسته بودي و منظورت از تهران واقعي اين بود كه ...
2 بهمن 1392

اولين روزي كه آقا عرشيا رفت مهد كودك

اول مي خوام متن نامه اي كه در تاريخ 12/5/89 (يعني نه ماهگيت) نوشتم رو اينجا برات بنويسم: (( الان ساعت 1 ظهره. امروز هم مثل هر روز صبح بيدار شدم و كيف مهدت رو آماده كردم.برات فرني درست كردم و بعد آروم آروم لباسها و پوشكت رو عوض كردم و تو يواش يواش مثل گلي كه شكفته مي شه چشماي ناز و خواب آلودت رو باز كردي و من رو نگاه كردي. وقتي ديدي من كنارتم لبخند زدي، طوري كه پستونك توي دهنت تكون خورد و دوباره جاي پستونك رو تو دهنت سفت كردي و دل من دوباره از عشقت لرزيد و معناي عشق واقعي رو دوباره تجربه كرد.نمي دوني صبحها وقتي بيدار مي شي و هنوز خوابت مي ياد چه قدر ناراحت مي شم. نمي دوني وقتي تو راه مهد تو ماشين در آغوشمي چه احساس آرامشي مي كنم. دوست دارم دي...
25 دی 1392

خاطره ختنه كردن گل پسر

12/9/88 برديمت بيمارستان پارسيان براي ختنه. از قبل با دكتر عالمي هماهنگ كرده بودم كه من هم باهات بيام تو اتاق عمل كه تنها نباشي. اول مي گفت نمي شه ولي بعد گفت لباس اتاق عمل بپوش و بيا.تا دم در اتاق عمل رفتم ولي يك خانمي كه نمي دونم چه كاره بود نگذاشت برم تو. بيرون ايستاديم و دل تو دلمون نبود.وقتي آوردنت بيرون انقدر گريه كرده بودي كه هق هق مي كردي.الهي برات بميرم عزيزم.آورديمت خونه و تقريبا شايد بگم سه شبانه روز من و مامان شمسي و خاله معصومه تا صبح بالاي سرت بيدار بوديم تا بالا خره خدا رو شكر خوب شدي. راستي يادم رفت بگم كه بند نافت هم كه افتاد دادم بابابزرگ برد تو حياط مسجد دفن كرد! چون مي گن شگون داره.   ...
24 دی 1392