محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

تصادفي وحشتناك 15/3/92

1392/11/2 12:47
نویسنده : مامان مريم
648 بازدید
اشتراک گذاری

وقتي آماده مي شديم كه از راه دريايي و با ماشين خودمون به مسافرت بريم اصرار مي كردي كه با هواپيما بريم كه زودتر برسيم خونه مامان شمسي اينا.كاش همون موقع به حرفت گوش مي كرديم.با ماشين رفتيم رو كشتي و تا بندر آفتاب رفتيم و از اونجا هم با ماشين رفتيم سمت بندر عباس.بعد از ظهر رسيديم.هتل گرفتيم و وسايل رو گذاشتيم و رفتيم تو شهر  گشتي زديم و شما رو برديم شهر بازي.خيلي خوش گذشت.فردا ظهر ساعت 3 به قصد يزد بندر عباس رو ترك كرديم.شما همش اصرار مي كردي و مي گفتي كه ديگه بريم تهران واقعي.چون هميشه با هواپيما مي رفتيم و دو ساعته مي رسيديم تهران از اينكه يكروز بود از خونه در اومده بوديم و هنوز نرسيده بوديم خسته بودي و منظورت از تهران واقعي اين بود كه ديگه بين راه جاي ديگه اي نريم و فقط بريم تهران. كاش به حرفت گوش مي كرديم. وقتي نشستيم تو ماشين خوابت مي يومد.مثل هميشه كه تو مسافرتها مي نشستم عقب پيش شما، عقب نشستم و سرت رو روي پام گذاشتم كه بخوابي.بر عكس هميشه كه ازم مي خواستي فقط پيشت باشم و جلو نرم اصرار كردي كه برم جلو.گفتم اگه برم خوابت نمي بره.فكر كردي و گفتي بزار بخوابم بعد برو جلو.وقتي خوابيدي رفتم جلو.هنوز نيم ساعت نبود كه يك پرايد پيچيد جلوي ماشين ما.بابا ترمز مي گرفت ولي چون تو جاده روغن ريخته بود ترمز نمي گرفت.بابا يك كم پيچيد به سمت چپ كه به پرايد نخوره.يكدفعه سر ماشين گير كرد به بلوك وسط جاده كه بر اثر تصادف قبلي تكه شده بود .يكدفعه ماشين بلند شد و شروع كرد به غلط زدن.فقط خدا مي دونه كه چه حالي داشتيم.من به هيچ چيز فكر نمي كردم جز به شما كه چون عقب خواب بودي كمربند نداشتي و چون هيچ صدايي هم ازت شنيده نمي شد نمي دونستم تو چه حالي هستي.هر چي فرياد مي زدم و صدات مي كردم جواب نمي دادي و ديگه من مطمئن بودم كه اتفاق بدي افتاده. ماشين روي سقف افتاده بود و تو جاده سر مي خورد.يعني سرمون پايين بود و پاهامون بالا.من از كمربند آويزون بودم.خدا رو شاهد مي گيرم كه اصلا مرگ خودم برام مهم نبود و تو اون لحظه فقط مي خواستم شما رو نجات بدم.با با هم همين طور.هر كار مي كردم كه كمر بند رو باز كنم و بپرم عقب ماشين نمي شد.كمربند قفل شده بود.ديگه دستم به هيچ جا بند نبود.پس فقط يك راه مونده بود .همين طور كه ماشين با سرعت تو جاده كشيده مي شد فرياد زدم و با تمام وجود اول خدا و بعد حضرت ابوالفضل رو صدا كردم .فرياد مي زدم و ازش مي خواستم كه با دستهاي معجزه گرش شما رو نگه داره. گفتم يا ابوالفضل من بچه ام رو از تو مي خوام. يقين دارم  كه مثل هميشه صدام رو شنيد. وقتي ماشين ايستاد تو ماشين حبس شده بوديم.سر بابا از ساندروف سقف بيرون مونده بود و رو آسفالت كشيده شده بود و شديدا خونريزي داشت.بالاخره بابا كمربندش رو باز كرد.مي خواست كمربند من رو هم باز كنه.اما نگذاشتم و ازش خواستم فقط بره دنبال شما.شوكه شده بودم و مي ترسيدم ماشين آتش بگيره.فرياد مي زدم و مي گفتم مردم يك بچه تو ماشينه تو رو خدا نجاتش بدين. بعد از مدتي بابا برگشت ولي با دستهاي خالي.هر چي داد زدم عرشيا كجاست جواب نداد.ديگه مطمئن شدم كه اوضاع خيلي وخيمه.به محض اينكه كمربندم رو باز كرد خودم رو از تو ماشين بيرون كشيدم و تو ماشين رو گشتم و گشتم ولي پيدات نكردم.با پاهاي بدون كفش رو شيشه ها بالا و پايين مي پريدم و وسايل ماشين رو بيرون مي كشيدم ولي پيدات نمي كردم.بابا تو جاده ها مي دويد و دنبالت مي گشت. يكدفعه ديدم بابا به همراه مردم تقريبا از سي متري ماشين شما رو از تو جاده پيدا كرده و داره مي ياره. مامان برات بميره عزيز دلم، همه وجودم ،جيگر گوشه معصومم .از ماشين پرت شده بودي بيرون و بعد از كلي غلط خوردن سرت خورده بود به سنگ بزرگي كه كنار جاده بود و همون جا بيهوش شده بودي.خدا رحم كرده بود كه وسط جاده نيفتاده بودي.خدا رحم كرد كه ما بيهوش نبوديم و دنبالت گشتيم.مگرنه ما رو مي بردن و اصلا نمي فهميدن بچه اي هم بوده و خدا مي دونه كي تنها تو جاده به هوش مي يومدي و چه بلايي سرت مي يومد.خدا رحم كرد با اون بدن كوچك و ظريف و با اون همه ضربه اي كه خورده بودي هنوز زنده بودي و نفس مي كشيدي. خدا به ما رحم كرد و يكبار ديگه به ما زندگي بخشيد.حضرت ابوالفضل با دستهاي مهربونش شما رو برامون نگه داشت.الهي روزي صد هزار بار برات بميرم.وقتي بابا آوردت سرت از روي دستهاي بابا افتاده بود و موهاي لختت رو خون گرفته بود.تمام بدنت غرق خون بود.خدا براي هيچ پدر و مادري نياره.نمي دوني چه حالي بوديم.دويدم كه از بغل بابا بگيرمت ولي مردم نگذاشتند.گفتند شايد استخوانهاش شكسته باشه و خواستن بگذارنت زمين.التماس كردم كه نگذارنت رو سنگهاي داغ بندر عباس و به كمك مردم از تو ماشين پتو آوردم و بابا آروم خوابوندت روي پتو. سجده كردم رو بدنت و ديدم كه خدا رو شكر نفس مي كشي.بابا مثل فشفشه از سرش خون مي ريخت و براي اينكه مي ديد من خيلي ترسيدم هي مي گفت عرشيا خوابه بيهوش نيست. من و بابا شوكه شده بوديم و فقط به مردم التماس مي كرديم كه سريع زنگ بزنن به اورژانس. اورژانس كه اومد هر جاي لباست رو كه بالا مي زد صداي گريه من و بابا بلند مي شد. همه جاي بدت زخم و پارگي و كندگي و كبودي بود.مخصوصا رونت. چند جاي رونت قلوه كن شده بود.پشت سرت از چند جا شكسته بود.وقتي آنژيو كت زدن به دستت چشمات رو نيمه باز كردي و يك كم آه و ناله ضعيفي كردي و باز سرت افتاد يك طرف و از حال رفتي.گذاشتنت تو آمبولانس و گفتن كه بابا تا اومدن پليس راه بايد پيش ماشين بمونه.فقط سرش رو باند گذاشتن و بستن و سريع ما رو بردن.بابا گريه مي كرد و به همه التماس مي كرد كه مواظب بچم باشيد. تا بندر عباس 5/1 ساعت راه بود كه براي من اندازه يكسال گذشت.دستت رو گرفته بودم و با سوز و گريه با خدا راز و نياز مي كردم. فكر مي كنم هزار بار از پرستار پرسيدم ساعت چنده؟پرسيدم بچم زنده مي مونه؟ پرسيدم ضربه مغزي شده؟ پرستار گفت كه فعلا هيچ چيز معلوم نيست و فقط بايد به خدا توكل كرد. تو آمبولانس يكي دو بار چشمات رو نيمه باز كردي و دستم رو فشار دادي. به دايي محمد علي زنگ زدم كه سريع با هواپيما بياد..مامان شمسي فهميده بود و حالش بد شده بود و همسايه ها اومده بودن پيشش.تازه به اونها نگفته بودم كه عرشيا پرت شده بوده تو جاده. دايي با بابا بزرگ رفته بودن فرودگاه ولي بليط بندر عباس و قشم نبود.ياد يكي از دوستهامون كه تو بندر عباس زندگي مي كردن افتادم.به اونها زنگ زدم و اونها قبل از اينكه ما برسيم بيمارستان رسيدن و سنگ تموم گذاشتن.هيچ وقت محبتهاشون رو فراموش نمي كنم و از خدا مي خوام كه هميشه كمكشون كنه. وقتي رسيديم بيمارستان همه دويدن بالاي سر شما و يك ماده اي براي شستشوس خونها ريختن رو تنت.همين كه سردت شد خدا رو شكر به هوش اومدي.چند تا آمپول بهت زدن و سريع برديمت از همه جاي بدنت عكس انداختيم. تو تموم مراحل دستت تو دستم بود و باهات صحبت مي كردم كه نترسي. همش ازت سوال مي پرسيدم كه ببينم هوشت سر جاشه؟ خدا رو شكر بود. خيلي بي حال بودي و اولين حرفي كه زدي اين بود كه گفتي مامان دستت داره خون مي ياد. الهي قربون اون مهربونيت برم كه نپرسيدي چرا همه جاي خودت داره خون مي ياد ولي دست من رو پرسيدي. چون همه جات زخم بود و به هر طرف مي خوابوندمت درد مي كرد، همش مي گفتي جام بده. جواب عكسها كه اومد گفتن خدا رو شكر هيچ جات نشكسته جز سرت كه اون هم عميق نيست.همه مخصوصا بابا پشت سر هم زنگ مي زدن.براي اولين بار بود كه گريه بلند بابا رو شنيدم. مي گفت كه ما رو برده مسافرت كه بهمون خوش بگذره و ناراحت بود كه اين اتفاق افتاده و فقط ازم مي خواست كه مواظبت باشم.دايي محمد حسين از ناراحتي زنگ زده بود به خاله معصومه و عمو حسين كه تازه همون روز رفته بودن شمال و جريان رو گفته بود.خاله معصومه شوكه شده بود و انقدر جيغ زده بود كه حالش بد شده بود.عمو حسين زنگ زد و گفت كه باهاش حرف بزنم كه خيالش راحت بشه.همون موقع برگشتن تهران.بابا ساعت 3 نيمه شب اومد بيمارستان.همه جاش غرق خون بود.شما خيلي خسته بودي ولي به خاطر شلوغي بيمارستان نمي تونستي درست بخوابي.دكتر گفت مي تونيد ببريدش ولي اگر بالا آورد بياريد.هر كاري كردم بابا سرش رو بخيه كنه گفت الان نه عرشيا خسته است فردا مي يام بخيه مي كنم.او هم هر كاري كرد من شيشه هاي پام رو در نياوردم.ترسيدم از حال برم و نتونم بهت رسيدگي كنم.هر كاري كرديم بريم هتل دوستهامون نگذاشتن و ما رو با همون سر و وضع كثيف بردن خونشون.همين نزديك خونه شديم بالا آوردي.دوباره برديمت بيمارستان.دكتر گفت چيزي نيست ببريدش و اگر خيلي بالا آورد بياريد. وقتي همه خوابيدن حالم خيلي بد شد.بهم فرياد مي يومد و چون خودم رو كنترل مي كردم بدنم مي لرزيد.سريع قرص اعصاب خوردم به بابا هم دادم تا بتونيم تحمل كنيم.صبح دايي زنگ زد و گفت كه براي ساعت يك ظهر برامون بليط تهران گرفته كه بچه رو ببريم بيمارستان تهران.بابا به خاطر كارهاي ماشين بايد مي موند بندر عباس.ولي من و شما اومديم تهران.وقتي مي خواستيم سوار هواپيما بشيم خيلي مي ترسيدم كه فشار هواپيما به سرت فشار بياره.ديگه به شدت گريه مي كردم و نمي دونستم چه كاري درسته. بابا گفت همون خدايي كه اين بچه رو با اون همه ضربه نگه داشت مطمئن باش كه الان هم هيچ اتفاقي نمي افته.تو هواپيما خانمي كه پشت سرم نشسته بود يك كم خاك كربلا بهم داد كه آروم بشم.وقتي رسيديم تهران بابا بزرگ اينا اومده بودن و سريع برديمت بيمارستن مهراد. اونجا واقعا عذاب كشيديم .چون بيمارستان بندر عباس بدون اينكه زخمهات رو تميز كنه اونها رو بسته بود و باندها تو زخمها گير كرده بود. تا زخمها رو تميز كنن و شنها رو از توي زخمها بيرون بيارن خيلي درد كشيدي. فرياد مي زدي و با سوز مي گفتي مامان جون دردم زياده كمكم كن. مثل اين بود كه دارم شكنجم مي كنن هيچ كاري از دستم بر نمي يومد جز اينكه بغلت كنم و اشك بريزم. از اونجا برديمت بيمارستان كودكان و دوباره از سرت عكس انداختيم.ولي خدا رو شكر گفتن كه چيز خاصي نيست ولي بايد بستري بشي.خيلي ترسيده بودي و التماس مي كردي كه بريم خونه مامان شمسي.بابا هم فقط زنگ مي زد و گريه مي كرد و مي گفت كه نگذارم بيمارستان بموني و ببرمت خونه.با دكتر صحبت كردم و دكتر اجازه داد كه ببريمت و كارهايي كه بايد مي كردم بهم ياد داد.هر روز پانسمانت رو عوض مي كردم و زخمهات رو مي شستم كه چرك نكنه.فرداي اون روز خاله معصومه و عمو حسين به پاهام ليدوكائين زدن و يك عالمه شيشه از تو پام در آوردن.بابا هم سرش رو بخيه كرده بود و بعد از اينكه كارهاي ماشين رو انجام داده بود اومد تهران. ولي تا چند روز تب چهل درجه داشت و همش مي رفت زير سرم.به كمك خدا خيلي زود تر از اوني كه فكر مي كرديم خوب شدي و ما به شكرانه اين موهبت الهي روز تولد حضرت ابوالفضل برات قربوني كرديم.مامان دلشاد اينا هم خيلي نگران بودن و دوست داشتن كه بريم پيششون. بهتر كه شدي چند روزي هم رفتيم نهاوند پيش اونها و بعد برگشتيم كيش.درسته كه جسممون خوب شده ولي اين خاطره وحشتناك اون روز تو دل من و بابا باقي مونده. بابا مقاوم تر از منه ولي من تا 6 ماه اصلا رانندگي نكردم و بعد از اون هم چند بار اون هم با وحشت. وقتي تو ماشين هستي خيلي مي ترسم و انقدر بهم فشار مي ياد كه سر درد و گردن درد مي گيرم.آخه توي اون تصادف آخر عمر هممون رو ديدم.ولي هر چه كه بود خدا رو شكر به خير و سلامتي تموم شد و من روزي هزاران بار خدا رو شكر مي كنم كه يكبار ديگه به ما زندگي دوباره بخشيد و فرزند عزيزم رو به ما برگردوند.از خدا مي خوام كه خودش همه بچه ها رو حفظ كنه و مواظبشون باشه شما هم توي اونها.خدايا از صميم قلب و با تموم وجود شكر گزارت باقي خواهم ماند. و باز ذكر هميشگي مورد علاقم رو تكرار مي كنم و مي گويم : (( اياك نعبد و اياك نستعين ))

بازار ماهي بندر عباس ساعاتي قبل از تصادف

هتل آپارتمان مريم بندر عباس ساعتي قبل از تصاف

 

تهران خونه مامان شمسي

بهت قول دادم اگه سعي كني راه بري ببرمت سرزمين عجايب.ولي به خاطر زخم پاهات كفش و دمپايي نمي تونستي بپوشي و همش بغلم بودي.

اينجا هم بردمت پارك ارم (عرشيا و دايي محمد حسين)

اينجا هم رفتيم ويلاي عمو نادر

اينجا هم رفتيم نهاوند 

و اين هم بابا سيروس كه به خاطر بخيه هاي سرش كچل شده بود.

اينجا اومديم كيش و  با اينكه تب داشتي به خاطر علاقه زيادت به عمو پورنگ رفتيم جشنواره عمو پورنگ

اينجا هم اومديم كتابخونه كه شما عاشقشي

افطاري مخصوص بچه ها (عرشيا و دانيال)

با دنيا (يا به قول خودت آبجيت !) رفتيم رستوران كه بهتون خوش بگذره

افطاري خونه خاله مهروز (آرتين سامي عرشيا)

افطاري خونه ما (ببر عيدي بابا بزرگ و مامان شمسي به عرشيا و بابا نوئل عيدي من و بابا سيروس بود)

اين هم كيكي كه بدون مناسبت و براي خوشحالي بچه ها درست كردم

هنر منديهاي عرشيا با رنگ انگشتي!

 

خداوندا از اينكه پسرم رو دوباره سالم و سرحال مي بينم ازت نهايت تشكر رو دارم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانه کیاناوهانا
2 بهمن 92 0:31
وای مریم چقدر وحشتناک بود این اتفاق من با خوندش کلی به هم ریختم واشک از چشمهام جاری شد الهی بمیرم تو چه حالی داشتی اون موقع ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ختم به خیر شد ... امیدوارم دیگه هیچ وقت شاهد همچین اتفاقات بدی نباشی ... خیلی دوستون دارم بی نهایت مواظب خودتون باشین خیلیییییییییییی...
مامان مريم
پاسخ
سلام ندا جان.ممنون از همدرديت. خيلي وحشتناك بود. بد ترين اتفاق زندگيم بود.اميدوارم خدا همه رو از اين بلايا دور نگه داره و خودش مواظب بچه هامون باشه.من هم دوستتون دارم عزيزم
مامان الینا
26 بهمن 92 11:33
سلام اولین باری بود که به وبلاگتون می اومدم. با دیدن عکس هایی که تو مکانهای دیدنی و مختلف گرفته بودین خیلی خوشحال شدم ولی وقتی این جریان تصادف تونو تا ته خوندم شاید باور نکنین ولی اشک از چشمام جاری شد و فشارم افتاد و یه چند دیقه ای دراز کشیدم تا حالم یکم بهتر شد. شاید نتونم درک کنم حس اون لحظاتتونو ولی خدارو شکر که تموم شده و جسمتون سالم مونده البته بعد اون همه مداواها. عرشیارو ببوسین
مامان مريم
پاسخ
سلام مامان اليناي مهربون. از آشناييتون خوشحالم.به وبلاگ ما خوش اومدين. از همدرديتون ممنون.ببخشيد كه ناراحتتون كردم.اين اتفاق انقدر وحشتناك بوده كه تلخيش هيچ ومقت از ذهنم بيرون نمي ره ولي هزاران بار شكر كه خدا به ما لطف كرد و اتفاق بدتري نيفتاد. اميدوارم كه سايه دستهاي خداوند بر سر تمام خانواده ها همين طور خانواده شما مستدام باشه.