محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

نامه اي كه براي پسرم در تاريخ 8/5/89 نوشتم.

1392/11/24 13:58
نویسنده : مامان مريم
369 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پمپ آبمون خراب شده بود و بابا به آقاي موسي پور گفت كه بياد و اون رو درست كنه. شما هم طبق معمول وقتي ديدي كه بابا رفت بيرون زدي زير گريه و خودت رو از بغلم سر دادي پايين و پاهات رو زمين كوبيدي يعني اينكه چرا بابا رفت و شما رو نبرد !!! هر كاري كردم سرت گرم نشد كه نشد. بابا كه صدات رو شنيد اومد و شما رو هم برد. وقتي بابا و آقاي موسي پور اومدن خونه تا شيرهاي آب رو امتحان كنن توي بغل بابا بودي و داشتي با چشماي تيز (يعني شيطون) به من نگاه مي كردي !!! همين باعث شد كه بهت شك كنم. جلوتر اومدم و با دقت نگات كردم . ديدم يك چيزي از دهنت بيرون زده. كشيدمش بيرون و يك گل بزرگ صورتي از دهنت در اومد. (اوني كه از دهنت اومده بود بيرون پرچم گل بود!!) شما هم زدي زير گريه كه چرا گل رو از دهنت در آوردم. فهميدم از اينكه سر بابا گرم بوده استفاده كردي و وقتي بغل بابا بودي يك گل كندي و زود كردي تو دهنت. اونوقت بود كه مثل هميشه خندم گرفت و بغلت كردم و كلي بوسيدمت. البته از اين كارها زياد مي كني. چند روز پيش هم در حال بازي بودي كه متوجه شدم يواشكي دستمال كاغذي رو يك عالمه باز كردي و داري مي خوري !!! هر جا كه مي شيني نمي دونم از كجا دستمال مي ياري و اول سريع نصف مي كني و بعد يك تيكه اش رو مي گذاري دهنت! چند روز پيش هم يك برگ خورده بودي و چسبيده بود به سقت و من و بابا ، با زور در آورديمش. كلا هر چي كه مي بيني يا مي خوري و يا مي مالي به دندونات كه داره در مي يادو مي خاره. الهي قربون همه شيطونيات برم عزيزم.

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامانه کیاناوهانا
28 بهمن 92 23:33
وای عرشیا جون خاله شما هم مثل دوست هانا هستی ... عاشق خوردن دستمال کاغذی تازه به خوردن کتاب هم علاقه داره... مریم جون بازم از عرشیا عکس بزار خیلی پستهای عکس دارش رو دوست دارم. [ماچ
مامان مريم
پاسخ
سلام خاله ندا جون. عرشيا كوچك كه بود باباش هميشه مي گفت من آخرش بايد كارخونه دستمال كاغذي بزنم مرسي ندا جون. چشم مي گذارم. فقط يك چند وقتيه كه دوباره سر كار يه كم كارهام زياد شده و چند روز يكبار مي رسم بيام وبلاگ. من هم هر وقت مي يام اول مي يام وبلاگ شما و وقتي مي بينم پستهاي جديد گذاشتي خيلي خوشحال مي شم. كيانا و هانا جونم رو ببوس.
مامانه کیاناوهانا
3 اسفند 92 8:07
هوررررررررررررررااااااا ما داریم میایم پیشتون...
مامان مريم
پاسخ
حالا بيا. هي گفتي عكسهاي كيش رو مي گذاري دلمون رو آب مي كني. حالا الان شما مي يايد مسافرت بعد عكس مي گذاريد تو وبلاگتون دل ما رو آب مي كنيد. به سلامتي . اميدوارم كه بهتون خوش بگذره.
مامانه کیاناوهانا
17 اسفند 92 11:43
سلام مریم جون چرا پست جدید نمیزاری... منتظرما...
مامان مريم
پاسخ
سلام ندا جان آخه فعلا اتفاق جديدي نيفتاده !تا حالا چون مي خواستم وبلاگ رو به روز كنم تند تند پست مي گذاشتم. ممنون كه به ما سر مي زني. بچه ها رو ببوس گلم.
مامانه کیاناوهانا
1 اردیبهشت 93 12:43
سلام مریم جان کجایی ؟ چرا پست جدید نمیزاری؟ سلام گلم. چطوري ؟ كيانا و هانا جون چطورن؟ هر دوشون رو ببوس. اين روزها اصلا حوصله نداشتم و اصلا به وبلاگ سر نزده بودم. ممنون كه يادم بوديد. بوس